فریده

[برای آنها که مصرّانه از من می‌خواهند

تا سرگذشت زندگیشان را بنویسم!]

 

 

فـریـده

 

 

چه بنویسم؟!

آخر، من، از داستان زندگی تو چه می‌دانم؟

بنویسم سیزده سال بیشتر نداشتی که شوهرت دادند. شوهرت به جرم فروش مواد مخدّر به زندان افتاد و خیلی زود اعدام شد. مافیای مواد مخدّر موجب شد تا شوهرت را، شوهر تحمیلی‌ات را به جرم داشتن چند گِرَم، محاکمه و به اعدام محکوم سازند و طناب دارِ سخت و کشنده‌ی زندگی را بر گردن تو و فرزندانت بیاویزند!

حیف شد؛ زیرا طناب آنطور که باید گره‌اش محکم نبود؛ راه نفس تو و بچه‌هایت را اندکی باز گذاشت. چشمانت از حدقه بیرون زد، امّا از جای خود درنیامد. زنده ماندی تا شاهد جنایتهای نوع بشر باشی‌!

ای‌کاش می‌توانستم و قادر بودم شب و روز گذشته‌ بر تو را، شریک باشم. ای‌کاش می‌توانستم آنچه را بر سرت آورده‌اند، آنچه بر سرت آمده است را فریاد کشان بنویسم.

من با تو همدردم! اما همدرد را با سوخته، تفاوتی بسیار است.

"احساس سوختن به تماشا نمی‌شود               آتش بگیر تا که بدانی چه می‌کشم"

تو ماندی و دو تا بچّه، یادگار ازدواجی ناموفق و ناکام. همین!

تو ماندی و شلاّق روزگاران دور و دراز!!

تو ماندی و این روزگار گرگ صفت!

خوب! دیگر چی؟!

من از تو چه می‌دانم؟

از تو که دریایی از صفا و سادگی هستی. از تو که نمونه‌ى قلب پاکت را، قلب بی‌غل و غشت را هیچ جا ندیده‌ام. تو را که هنوز آبله‌های پایت، پای پیاده‌ات را می‌توان دید. خسته از رفتنها و نرسیدنها. قلبی مالامال از غم و درد! دردِ روزگار نامساعد!

از دخترت بگویم؟! از او چه می‌دانم؟ هیچ!

همینکه به دنیا آمد بردی انداختی توی‌ دامن مادرت. دادی به خانواده‌ات که این ازدواج کار شما بود. نتیجه‌اش هم برای شما!

تو که قلبت به اندازه‌ى قلب گنجشکی است، گیر افتاده در برف و سرمای سوزان زمستان! تو که حتی قادر نیستی شبی را دور از بچه‌هایت سر کنی. تو که دعواهایت هم از سر دوستی است. اشکهایت به پاکی آب دریا!

از تو چه می‌دانم؟ از پسرت بنویسم. از او که بیست سال چون گربه‌ای به دندان کشیدی‌ تا بزرگش کردی و اکنون مانده‌ای که باید چه کارش کنی؟!!

او که نه شغلی دارد و نه امکانی برای ازدواج! او که از تو زن می‌خواهد. او که عاشق دختری کرمانشاهی است که هرگز او را ندیده و نمی‌شناسد.

...

این شبهای تیره و تار را چگونه با پای پیاده یکـّه و تنها آمده‌ای؟ دست چه کس یا کسانی بسویت دراز شده است؟ دست چه کسی را گرفته‌ای؟ چه کسی دستت را گرفته است؟

تو که با تمام وجود تشنه‌ى محبتی! از تو چه می‌دانم؟!

دیوانگی‌هایت را بنویسم. گریه‌ها یا خنده‌هایت را؟!

بنویسم که به اندازه‌ى وزنت قرصهای آرام بخش را بلعیده‌اى و هرگز آرام نیافته‌ای!

روح سرکش و سرگردانت را چگونه بنویسم؟ مگر داستان امثال تو را می‌توان به این سادگی‌‌ها نوشت؟ قربانی کج فهمی اجتماع و خانواده! قربانی سرنوشت!

تو را که در انتظار خدا نشسته‌ای، مبهوت و سرگردان!

هم دوستش داری آنچنانکه هر قدّیسی خدایش را دوست دارد و از او متنفّری بیش از هر دشمنی‌ دیگر.

از تو چگونه بنویسم؟ تو که درگیر افکار متناقض خویشی! تو که در درک مسئله‌ى زندگیت، در درک علت سرنوشتت حیران و سرگردان مانده‌ای!

نمازهایت را بنویسم که از سر باور و در عین ناباوری می‌خوانی؛ در حالی که بشدت می‌ترسی! از خدای خودت می‌ترسی و در عین حال طلبکارانه به سراغش می‌روی؛ به او پرخاش می‌کنی؛ روی‌ می‌گردانی و از او دور می‌شوی‌!

از تو چه بنویسم؟! من از تو و زندگیت چیزی‌ نمی‌دانم.

داستان سقوط سیما، داستان زندگی توست. امثال تو را اجتماع ما خیلی تجربه کرده است.

داستان زندگی تو ( اگر به خدا مربوط باشد ) علتش را نمی‌دانم!

داستانِ داستان زندگی تو را نمی‌فهمم.

چگونه در باره‌ى چیزی که بیش از این نمی‌دانم باید بنویسم؟!

سهم من در زندگی تو چه بوده است؟!

تشویقت کردم تا به عقد ازدواج مردی درآیی که پیش از تو دو زن دیگر را زیر چتر حمایت خود گرفته است. در این دنیای بی‌پناهی ، هر پناهی بهتر از بی‌پناهی است.

بیچاره حاجی را گرفتار تو و دیوانگی‌هایت کردم.

این را به دل نگیر!

حاجی را من به خاطر تو و از طریق تو می‌شناسم. مرد بدی نیست. برای آنکه خیرش به شما برسد به خودش ظلم بسیار کرده است. در حد خودش آدمی است که بیچاره‌گی را تجربه کرده است. گره‌ها و عقده‌های روانی خودش را دارد. اسیر اخلاقیات خویش است. مظلومی است که بیش از هر کس دیگر، خودش به خودش ظلم کرده است. او نیز مثل تو آدم خوش‌قلبی است.

بسادگیِ ابـری که می‌آید و بیدریغ بر زمینی تشـنه می‌بارد، زن را ( نوع زن را ) بسیار دوست دارد. کمتر مردانی پیدا می‌شوند که تا این حد زنان را دوست بدارند. او به سادگی کبوتر و به صفای آب، تو را دوست دارد. نه به خاطر زن بودنت بل بخاطر انسانیّتی که در تو سراغ دارد.

بخاطر انسانیت خودش!

با اینحال اگر مردی بودی، دیگر نمی‌توانست دوستی‌اش را نثار تو کند. او روح زنانه را می‌پسندد. چیزی‌‌ در روح شما زنها نهفته است که حاجی خیلی خوب آن را می‌شناسد؛ برای همین عاشق توست! تو که در عین احترام بیش از اندازه و تا حدی ترس‌آمیز، هیچ حرمتی برایش قائل نیستی!

می‌دانم که حاجی را خیلی دوست داری. اما امان از زبان تو!

زبان تو شمشیری دو دم است از هر طرف خیلی تند و خیلی‌ تیز می‌برد. احترام قلبی‌ات را با نیش زبان از بین می‌بری.

تو که غیر از تنهایی و بی‌پناهی، از هیچ چیز دیگری نمی‌ترسی، می‌دانم که از حاجی خیلی حساب می‌بری. از تمکین تو در برابرش لذت می‌برم. عجب نفوذی داشته است بر باورهای تو. اگر آهنگر بود باز هم نمی‌توانست آهن را به آن خوبی که تو را شکل داده است شکل بدهد.

دستش درد نکند که فولادی سخت‌تر از آهن را اینگونه نرم، ساخته و پرداخته است.

اما من به راستی از تو چه می‌دانم؟!

هیچ !

از تو که پول را نه به دلیل پول‌پرستی‌ات، بلکه بعنوان پناهی محکم می‌شناسی و همیشه خواهانش هستی؛ اما همینکه به دست می‌آوری در چشم بهم زدنی نابودش می‌کنی و چون بچه‌ای تمامش را به بازیچه می‌‌گیری‌ و بر باد مى‌دهی.

به دنبال سوت سوتکهای بی‌ارزش، به دنبال زنبورک دیگران رفتن، آدم را به " امیرو ، خر خیکی خوشگل" مبدل می‌کند که برای‌ به صدا درآوردن سوتی باید سواری بدهد. ( شاید فیلمش را دیده باشی! )

انسان از خود تهی می‌شود. بازیچه‌ی دیگران می‌شود و چه بد، که چه سوتکهایی که برای ما نساخته‌اند؛ یکی دو تا که نیستند. دهانه‌ى بوق تبلیغاتش هم، تا چه اندازه گشاد است! تا پشت کوههای طالش قد می‌کشد.

پسـر بچـه‌ای پا برهنه، کـم خون و پلاسیده « تی‌شرت »‌ی به تن داشت که تابلوی تبلیغ سوزوکی بود؛ مادرش از ترسِ رسیدنِ ماشینهای ما، به سرعت از کوه بالا می‌رفت تا خودش را به پناه شوهرش برساند. ماشینهای ما آرامش ساده و وحشی آنجا را از بین می‌‌برد و ما «وحشیانه» از بیگانگی آنها با تمدن در تعجب بودیم. دنیای زیبای دست نخورده‌ی آنها را، وحشی می‌دیدیم و به آن پوزخند می‌زدیم؛ در حالیکه آنها در بهت و حیرت، ما را نظاره می‌کردند.

صدای بوق ماشینهای ما، سکوت بکر طبیعتِ دامنه‌ی کوههای طالش را می‌شکست.

تمدن، خودش را بوق می‌کشید!

در چنین دنیایی که تو را اسیر خود کرده است، چگونه می‌توان حتی مشاور خوبی برایت بود؟!

تو که از من می‌پرسی؛ با من مشورت می‌کنی؛ اما بعد، هر کاری که دلت بخواهد، همان کار را می‌کنی. به راه خودت می‌روی. انگار نه انگار که آدم چیزی به تو گفته باشد.

از من می‌‌خواهی از تو و زندگیت بنویسم، در حالی که تمام خاطرات چهل ساله‌ات را در گنجه‌ای محکم نهفته‌ای و قفلی سنگین بر آن کوبیده‌ای. میخهایی که هیچکس، حتی خودت هم قادر نیستی از جایشان درآوری!

خاطراتی تلخ و شیرین که بشدت شخصی و محرمانه‌اند.

آیا دوست داری با حدس و گمان از تو بنویسم؟

اگر این را بتوانم و حتّی از عهده‌اش برآیم آن وقت باید فاتحه‌ى دوستی‌مان را بخوانیم.

من نمی‌توانم تو را بنویسم. ترا خدا نوشته است.

----------------------------------------------

پ.ن.  کتاب سقوط سیما که در فوق به آن اشاره رفت رمانی است سه جلدی که دو جلد و نیم آن را در طی سیزده سال گذشته نوشته‌ام و امیدوارم آنقدر زنده بمانم که بقیه‌اش را بنویسم و بخوانم.

         خیلی دوست دارم بدانم سرانجام این داستان به کجا خواهد رسید.

        ==================

برگرفته از کتاب اندیشه‌های تنهایی، اثر منصور اعلمی‌فر

|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در جمعه بیست و هشتم خرداد 1389  | 10 نظر

دعوت به مجله ادبی سکستانت در بلاگفا

دوستان عزیزم با عرض سلام و ابراز ارادت خالصانه:

علت آمدنم به بلاگ اسکای مشکلاتی بود که بلاگفا ایجاد کرده بود. یکبار وب سایتم گم شد؛ با بلاگفا تماس گرفتم پاسخی نیامد.

سه چهار روز گذشته در حال دست و پنجه نرم کردن بودم اما نتوانستم به وبلاگ خودم یا دوستان وارد شوم. ناامید تصمیم به نقل مکان گرفتم. اما فعلا بلاگفا بر سر مهر آمده!!

سابقه‌ی کار آنجا برایم ارزشمند است. بدینوسیله از دوستان تقاضا دارم در صورت تمایل به آدرس

alamyfar.blogfa.com یا مجله ادبی سکستانت مراجعه فرمایند.

اشعار زیر را در وصف بلاگفا سروده‌ام:

ای بـلاگـفا زحمـتـت بسیـار شد

                             روح مـن خـستـه تنـم بیـمار شد

چونکه رنجیدم ز تو، راهی شدم

                             خوش بلوگ اسکای با ما یار شد

-----------------------------------------------------

دفعه‌ی اول که سایتم را تو بستی

                             نامه دادم در غمم ساکت نشستی

بار دوم راه را بستی تــو بر من

                            ای بلوگ فا جان من آیا تو مستی

-------------------------------------------------------

منتظر دیدار گرم شما هستم. موفق باشید!!!

سلام به دوستان و خوش ‌آمد گویی

دوستان عزیزم سلام:

خوشحالم که در کلبه‌ی حقیرانه‌ی جدیدم پذیرای شما عزیزان بزرگوار هستم.

مدت دو روز است به دلیل مشکلات بلاگفا نتوانستم با شما تماس داشته باشم. بنابراین تصمیم گرفتم تا از بلوگ اسکای استفاده نمایم. ظاهرا اینجا بهتر است.

حقیقت اینکه الآن ساعت پنج و بیست و هشت دقیقه صبح است و من هنوز نخوابیده‌ام.

انشاالله به زودی مطالب جدید خود را در پستهای بعدی خواهم گذاشت.

تا آن هنگام خدا حافظ همگی!