آمار مجله ادبی سكستانت
هنر ( ادبیات )
 عطر وجود
بیـا که عطـر وجودت در این سرا خفته است

                                   به نظـم و نثـر قلـم مدح روی تو گفته است

چو غنچه بودی و چون گل شکفتنت بحساب

                                    گـل وجـود عـزیـزت چــو درّ نـاسـفـته است

 

======================

از کتاب شراره های شعر اثر منصور اعلمی فر


برچسب‌ها: غنچه, گل, قلم
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در شنبه دوازدهم دی ۱۳۹۴  |
 دوبیتی های بابا منصور

روم به دیر مغان می ز دست پیر بگیرم

 

جـواز عـربـده را از دهـان شیـر بگیرم

 

صفیر مستی خود را کشم به عالم هستی

 

رهـا ز خـط قـضـا، دامـن تقـدیـر بگیرم

===========================================

از کتاب شراره های شعر اثر منصور اعلمی فر

|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در پنجشنبه چهارم دی ۱۳۹۳  |
 دو بیتی های بابا منصور

هر کس که به ما رسید تنها سر بود

در کنج سرش وسوسه های زر بود

از دل خبـری نبـود در شهر و دیار

بر مـرقـد دل نشـانـه ی خنجـر بود

===========================

از کتاب شراره های شعر اثر منصور اعلمی فر


برچسب‌ها: دل, زر, خنجر, مرقد
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در سه شنبه هفدهم دی ۱۳۹۲  |
 دو بیتی های بابا منصور


ســلام‌ت مـی‌کـنــم مـی‌گـردی ای‌دوست

کـه منظـور مـن از ایـن کـار چـونـست

زمـانــه سـخـت بــد گـردیــد و نـاجــور

که حاصل، دوستی را جور و کین‌است

 ================

از کتاب شراره های شعر اثر منصور اعلمی فر



برچسب‌ها: سلام, دوست, زمانه, دوبیتی
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در جمعه یکم شهریور ۱۳۹۲  |
 شکل بصری شعر نو


آنچه در فهم و درك شعر امروز دارای اهميت فروان است و خوانندگان شعر نو و بويژه آنهايی كه در كار صفحه‌آرايی اينگونه كتاب‌ها هستند كمتر با آن آشنايی دارند شكل بصری شعر نو است.

همانطور كه می‌دانيم شعر نو از پيوند بندهای مختلف شكل می‌گيرد.

هر بند حكم يك پاراگراف را دارد.

در يك بند، يك مفهوم كلی، شكل می‌گيرد و آن مفهوم در همان بند پايان می‌يابد.

تا آنجا كه بررسی‌های اينجانب نشان می‌دهد تا كنون برای اجزاء شعر نو بجز «بند» تعريف ديگری وجود ندارد.

بند می‌تواند از يك كلمه تا چندين سطر و حتی چندين صفحه را شامل شود. در اینصورت بدیهی است که در شمارش اجزاء شعر نو با مشکل مواجه خواهیم شد.

همانطور كه در شعر كهن واحد شمارش بيت است (يعني دو مصراع)؛ برای شمارش و اندازه گيری شعر نو و همچنين بمنظور اشاره به اجزاء آن، عنوان و اسامی تازه ضروری بنظر می‌رسد.

آنان كه با فرم ظاهری شعر نو سر و كار دارند بخوبی واقفند كه چيدمان اجزاء شعر، خواننده را در فهم نظر شاعر ياری می‌دهد، بنحوی كه می‌توان گفت شعر نو را تنها از طريق شنيداری نمی‌توان فهميد.

در اينجا بنا بر ضرورت برای اجزاء شعر نو واژه‌های «پيوند» و «پيوندك» را پيشنهاد می‌كنم.

از اين پس بنا بر تعريف، هر سطر از شعر نو را «پيوند» و در صورتيكه يك سطر، به دو يا چند بخش تقسيم شود هر جزء را «پيوندك» می‌ناميم.

(امیدوارم این پیشنهاد مورد قبول اعضای محترم فرهنگستان لغت و ادیبان و لغت‌شناسان و شعرای میهن عزیز نیز قرار گیرد.)

حالا با استفاده از اين دو واژه بهتر می‌توانم منظورم را از اهميت چيدمان شعر نو بيان نمايم.

شايد باورش سخت باشد، اما من ساعت‌های بيشتری را برای چيدمان پيوندها، پيوندك‌ها و در نهايت بندهای شعرم صرف می‌كنم تا سُرايش شعرهايم!

يعنی آنكه نمی‌توان شعر نو را به دست ماشين‌نويسی نا آشنا با مفاهيم شعری داد تا هر طور كه سليقه‌اش اجازه می‌دهد آن را بيارايد.

شگفت آنكه خود شاعر نيز گاهی در انجام اين مهم سراسيمه و سرگردان می‌ماند.

بطور مثال در قسمت زير، شكل دو پيوند را به روش‌های گوناگون و با استفاده از خط از طریق هندسی نمايش می‌دهيم.

فرم يك:

---------

---------

فرم دو:

--------

            --------

 

فرم سه:

------------

          ----------

فرم چهار:

-----------

                       -------------

و چه بسا فرم‌های ديگری كه می‌توان پيشنهاد نمود.

بديهی است سه يا چهار يا تعداد بيشتری پيوند ممكن است چيدمان‌های متنوعی را به خود اختصاص دهند كه تنها يكی از آنها به هدف و بيان شاعر نزديك است.

چه بسيار كسان كه با اين مفاهيم بصری بيگانه‌اند و در دنيای خيالی خود تصور می‌كنند كه شاعر برای پر كردن صفحه، اين فاصله‌ها را در نظر می‌گيرد. بد نيست بدانيد روزی يكی از آقايان دكترای ادبيات اين ايراد را بر من گرفت و چون بايد اجازه خريد كتابم را برای سازمان رفاهی تفريحی شهرداری می‌داد طبعاً نمی‌شد با ايشان بحث و مجادله كرد.

ايراد مورد نظر ایشان وقتی درست از آب درمی‌آيد كه پيكره‌ی شعر را فردی ناوارد و بطور تصادفی در شمايل بندها و پيوندها نمودار ‌سازد. من خود اشعاری را ديده‌ام كه در آن نحوه‌ی چيدمان بندها و پيوندها بسيار ناشيانه صورت گرفته و مفهوم اصلی و منظور شاعر بكلی مختل و ضايع گرديده‌است.

شعر امروز تابلويی است كه بايد با ديده شدن مفهوم خود را عايد نمايد؛ فرمی! كه جدا از آن، اين مفهوم هرگز متبلور نخواهد شد.

طبيعت با زبان گويای خود اهميت چنين شمايلی را به ما می‌آموزد. هر درخت شكل و فرمی منحصر به فرد دارد. بين شنيدن واژه‌ی درخت تا ديدن آن تفاوت از زمين تا آسمان است. عموماً درختان از تنه‌ی اصلی و تنه‌های فرعی، شاخه‌ها و شاخك‌ها و مجموعه‌ی برگ‌هايشان تشكيل می‌شوند و فرم خاص خود را به دست می‌آورند.

فرم و شكل شعر نو نيز بی‌شباهت به فرم و شكل درختان نيست. درخت چنار از دور معلوم است و درخت سرو از كاج به راحتی باز شناخته می‌شود. همانطور كه در گياهان جوانه‌ای را می‌گيريم و پيوند می‌زنيم و اين جوانه را پيوندك می‌گوييم. در شعر نو نيز می‌توانيم هر سطر را «پيوند»‌ی بناميم كه به سطر قبل يا بعد خود پيوند می‌خورد.

بنا بر آنچه تا كنون گفته شد از مجموع يك يا چند پيوندك يك سطر يا بنا به پيشنهاد ما يك پيوند حاصل می‌شود. يك يا چند پيوند، وقتی در يك راستای عمودی و دقيقا در زير يكديگر قرار گيرند، آن را از اين پس {بندك} می‌ناميم. بنابراين از مجموع پيوندها و پيوندك‌ها و بندك‌ها، بند حاصل می‌آيد. بند را پيش از اين در شعر نو تعريف كرده‌اند. ما كوچكترين واحد شعر نو را پيوندك ناميديم.

اما آنچه مهم و قابل ذكر است آنكه سطر سفيد، خود پيوندی است كه بايد خوانده شود. شاعر از انتخاب يك يا چند سطر سفيد منظوری دارد كه خواننده بايد آن را دريابد.

شايد ديده باشيد وقتی نوازنده‌ای ناگهان با دست مانع از ارتعاش تمام سيم‌های ساز می‌شود سكوتی شكل می‌گيرد كه گوياتر از هزار صداست.

البته اين سكوت، با سكوتی كه بين نوازندگان به ضدضرب شهرت دارد، متفاوت است. ضدضرب عبارت است از سكته يا سنكوپ ميان ضرب‌ها كه اين سكوت ممكن است شامل هر نوتی باشد. نوت سياه، چنگ يا دولاچنگ. (تفاوت نوت‌های ياد شده در مدت زمانی است كه بخود اختصاص می‌دهند.)

شاعر شعر نو نيز، ممكن است بر حسب ضرورت از زبان سكوت مدد جويد تا هزار حرف ناگفتنی را باز گويد. سطر يا سطرهای سفيد حكم نوت سكوت در موسيقی را دارد. اگر نوت سكوت نبود آيا هرگز موسيقی شكل واقعی خود را پيدا می‌كرد.

گاهی این سكوت است كه كلام قبل و بعد از خود را جان می‌بخشد.

گاه سكوت شيون حرف‌هايی است كه در قالب كلام نمی‌گنجند.

سكوت گاه پياده شدن سواركاری است از اسب، كه بايد گام‌هايی را با پای خود بردارد.

علاوه بر تمام اين‌ها پيوند سفيد در شعر شاعر نوسرا، ايجاد مجالی است تا خواننده از حالت انفعال بيرون بيايد و به آنچه ناگفته مانده‌است بيانديشد.

لازم به ياد‌آوری است كه اين‌ها همه تفاوت‌های شعر نو هستند با شعر كهن!

اين را در درسی از دروس مهندسی شهرسازی آموختم كه چنانچه قرار است ساختمان، شهرك يا حتی شهری، دارای صفت «پاسخده» باشد، مهندس طراح بايد هفت مورد زير را به دقت مورد ملاحظه قرار دهد:

1ـ نفوذ پذيری

2ـ انعطاف

3ـ گوناگونی

4ـ غنای حسی

5ـ نشانه‌های شخصی

6ـ روشنی و وضوح

7ـ نشانه‌های بصری

چيدمان شعر نو نيز بايد مشخصه‌های فوق را در خود داشته باشد. كسی كه چيدمان بندها، بندك‌ها، پيوندها و پيوندك‌های شعر نو را بر عهده دارد بايد راه‌های نفوذپذيری شعر را تشخيص داده و در طراحی و صفحه‌ارايی منظور نمايد.

بايد چيدمان شعر از انعطاف لازم برخوردار باشد.

مسؤل آرايش شعر نو بايد گوناگونی مفاهيم مورد نظر شاعر را بشناسد و آنها را چنان در كنار هم قرار دهد كه خواننده به راحتی به آنها دست پيدا كند. بايد گزينه‌های مختلف چيدمان را بررسی كند و تنها آن شكلی كه موجب قوام حسی در خواننده می‌شود را انتخاب نمايد تا بر غنای حسی خواننده بيافزايد.

بايد در گوشه و كنار كار، فضايی را ايجاد كند تا خواننده بتواند مُهر و نشانه‌های خود را بر آن بزند و نقش فعال خويش را در آن بازيابد.

بايد كار در نهايت روشنی و وضوح به پايان برسد تا موجبات سردرگمی و حيرانی خواننده فراهم نگردد.

در نهايت بايد برای نشانه‌های بصری اهميت و اعتبار فراوان قائل شد تا شعر همچون تابلويی نقاشی شده، حاصل كار نقاشی زبردست بنظر آيد و بر رغبت خواننده برای ادامه‌ی مطالعه بيافزايد. بويژه برای جوانان تحصيل كرده‌ی امروزی كه بسياری از آنان را ديده‌ام كه هرچند شعر را دوست دارند و بر آن ارج می‌نهند و در پيام‌ها و پيامك‌ها و در شاهد آوردن كلام خود از آن بهره می‌جويند اما در خواندن شعر خيلی ضعيف‌اند.

تأكيد اين نكته لازم است كه اين قشر، بيشتر در خواندن شعر ضعيف‌اند تا درك مفهوم آن! حال اگر آنچه گفته شد در نگارش و آرايش شعر نو مورد دقت قرار نگيرد خوانندگان شعر نو را از شعر و شعر خوانی بيزار می‌سازد و بديهی است خيلی زود عطايش را به لقايش می‌بخشند. كما اينكه بخشيده‌اند.

من به عنوان شاعر بيشترين رسالت خود را در برقراری ارتباط با همين قشر می‌دانم. زيرا خواصِ علاقمند به شعر سرچشمه‌های جوشان معرفت و حكمت را می‌يابند و از آن سيراب می‌شوند. اما جامعه با داشتن تعدادی معدود از خواص، راه صواب را طی نخواهد كرد. بايد عموم مردم را به اين راه كشيد تا شايد ارزش‌هايی كه روز به‌روز، راه ميرايی بيشتری را می‌پيمايد به مانايی برسد و ديگرْ بار احيا شود.

اميدوارم روزی، مطالبی در باره‌ی پاره‌ای از علائم و نشانه‌ها كه در شعر نو بكار گرفته می‌شود ـ علائمی ‌شبيه □ ، [ ، [    ] ، و غيره را ـ مورد شرح و توضیح قرار دهم.

به یاری خدای یگانه!

 

پنجم ارديبهشت ماه 1392

منصور اعلمی‌فر


برچسب‌ها: شعر نو, فرم بصری شعر, صفحه آرایی شعر نو, سکوت
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در دوشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۲  |
 کاریکلماتور چیست؟
کاریکلماتور چیست؟

چندی است فكر و ذهنم مشغول چيزی است كه در هاله‌ای از ابهام به آن می‌انديشم و برای يافتن پاسخی درخور به كند و كاو خود ادامه می‌دهم. لغتنامه‌ها، فرهنگ‌ها، كتب ادبی و نقدنامه‌ها، جستجوی اينترنتی هم مرا به سرمنزلی مطلوب نمی‌رسانند. هرچه بيشتر می‌جويم كمتر می‌يابم.

كاريكلماتور چيست؟ چه تعريفی می‌تواند به طور تمام و كمال مفهوم آن را شامل شود؟

می‌دانيم هر مفهوم و مطلبی بايد تعريفی جامع و مانع داشته باشد. بدون تعريف علمی، حد و مرزها ناشناخته خواهد ماند. آن وقت هركس می‌تواند بنا به ميل و سليقه‌ی خود هر موضوعی را در قلمرو يا خارج از آن مقوله بداند.

حال با عرض پوزش از خواننده‌ی محترم و آگاه، سعی خواهم نمود تا آنجا كه دانش ناچيزم ياری می‌كند مطالبی را برای روشن شدن هرچه بيشتر موضوع ـ و با اميد به آنكه نقد و نظرِ يارانِ دست‌اندركار، راهگشای دسترسی به مفهومی واضح و دقيق باشد ـ بيان نمايم:

تا آنجا كه می‌دانم كاريكلماتور به هنری اطلاق می‌شود كه كاريكاتوری از كلمات را ارائه دهد. همانطور كه تصوير «دفرمه» شده‌ی كسی ـ با استفاده از فتوشاپ ـ را نمی‌توان كاريكاتور ناميد، هر جمله يا عبارت نيز در مقوله‌ی كاريكلماتور قرار نمی‌گيرد.

شايد بسياری از اينگونه كارها را بتوان تحت عناوين «تكلمه، التفات، تناقض، رمز، زبان مجازي، و ...» دسته‌بندی نمود؛ اما كاريكلماتور، نه!!

«تكلمه» خود مفهومی پيچيده شده در هاله‌ای از ابهام را در بردارد. بغير از نظريه‌ای که در مباحث جامعه شناسی آمده و تكلمه ناميده می‌شود و همچنین لغت «ضميمه» كه گاهی معادل تكلمه يا همانappendix   انگليسی است، در ساير موارد تكلمه شايد به معنی جمله‌ی نغز و شيرين، كلام گرم و گيرا و دارای نكته، جمله‌ای كوتاه دو يا چند پهلو، و جملات ابهام‌آميز و تعابیری از اين قبيل باشد.

«التفات» اصطلاحی است كه در موارد زير بكار می‌رود. مثلا اگر بگوييم:"آه، ای زنجيرها، با من سخن بگوييد" يكی از صور بيانی يا معانی است كه «التفات» ناميده می‌شود.

يا آنكه paradox يا «تناقض» از صور بيانی حاوی تناقض است كه به هرحال تا حدّی دربرگیرنده‌ی حقيقت است و معمولا آن را در بيان پيچيدگی‌های زندگی بكار می‌برند؛ پيچيدگی‌هايی كه با يك عبارت ساده نمی‌توان به راحتی بيانشان كرد.

«رمز» روايتی است كه دو معنا دارد. يكی معنای حقيقی يا ظاهری و دیگری معنای استعاری يا مجازی كه غالبا متضمن معانی اخلاقی، سياسی يا فلسفی است.

«زبان مجازی» يا figurative language از انواع ديگر بيان است كه به مدد برگذشتن يا جدا شدن از عبارت‌پردازی‌های حقيقی و متعارف تأثير زيبايی‌شناختی ايجاد می‌كند. اينگونه بيان از استعاره، مبالغه و تناقض مدد می‌گيرد.

«طنز يا كنايه» از صناعات ادبی، فنی در بيان است؛ يعنی لحنی كه ويژگی‌ اصلی آن وجود دوگانگی است كه در آن، آنچه در يك سطح گفته يا ديده يا به نحوی ديگر ادراك می‌شود در سطحی ديگر با آنچه انتظار می‌رود ناهمخوانی دارد يا سوء تعبير می‌شود يا به كلی در تضاد قرار می‌گيرد.

...

اما «كاريكلماتور» شأن و منزلتی ديگر را در بطن خود می‌پرورد.

ارزش و اعتبار اين هنر در همان كاريكاتوريزه شدن جملات يا بهتر بگوييم كلمات است. كاريكاتوری كه علاوه بر نكته‌سنجی، تناقض، رمز، كنايه، استعاره، شيرينی و نغز بودن و ابهام‌آميز بودن آن، چيز ديگری نيز در خود دارد. شايد يكی از مشخصه‌های كاريكلماتور آنست كه نمی‌گذارد هرگز به فراموشی سپرده شود.

چهل سال پيش از اين در زمان دانشجويی، جايی نوشتم:"شلوار را تا نپوشيده‌ای شُل‌وار است." يا "خروس بی‌غيرت، شوهر ده مرغ غيرتی است."

از ياد نبايد برد كه قديمی‌ها به مرغی كه روزی دو تا تخم یا هر روز تخم می‌گذاشت غيرتی می‌گفتند.

حال به بی‌خاصيتی خروس در اين جمله بايد انديشيد.

اما من جمله‌ی (شلوار) را بيشتر در مقوله‌ی كاريكلماتور می‌دانم تا جمله‌ی (خروس) را

جمله‌ی خروس بيشتر سخن نغز است. اما شلوار وقتی پوشيده شود شخصيت ديگری بخود می‌گيرد. اين تغيير در نفس عمل نهفته است كه در بازی با شكل لغتِ (شلوار و شُل‌وار) عيان می‌گردد.

در هنر پردازش كلمات در قالب كاريكلماتور از تمام آنچه گفته شد مدد می‌گيريم؛ اما بدون پرداختن به جنبه‌ی كاريكاتوریِ كار، هنوز بطور تمام و كمال، به حقيقت معنای آن دست نيافته‌ايم.

از باب نمونه عبارت:"هرچند سيب گلويش، سيب را فرياد می‌كشيد، اما عكسی كه گرفتم خندان نبود!" حكايت گناه را بيان می‌دارد و كاريكاتوری را به ذهن متبادر می‌سازد كه سيب گلوی شخص در آن اغراق آميز جلوه می‌كند و سيب آدمی را به ياد می‌آورد كه سيب خنده از هنگام رانده شدن از بهشت در گلويش گير كرده و حالا به شكلی اغراق‌آميز از درون عكس بيرون زده است.

اما اعتراف می‌كنم كه اين جمله نيز هنوز فرسنگ‌ها از هنر كاريكلماتور فاصله دارد زيرا شيرينی و اعجاب كاريكاتور را در خود ندارد و از ايجاز لازم برخوردار نيست. هرچند اگر خواننده، فردی را كه از او عكس گرفته‌اند می‌شناخت نتيجه به مراتب بهتر می‌شد اما باز هم كاری به تمام و كمال نبود. دليلش هم واضح است. من كاريكلماتوريست نيستم. از قدرت و نيروی خلاقه‌ی اين كار بی‌بهره‌ام. بی‌دليل نيست كه می‌گويم هر كاريكلماتور خود اختراع و ابداعی است بزرگ و اعجاب‌انگيز كه تنها از عهده‌ی برخی از بنده‌گان برگزيده‌ی خدا برمی‌آيد.

سخن آخر و در تكمیل كلام آنكه كاريكلماتور بايد رندانه محتوايی فرا لفظی داشته باشد و به اين زودی‌ها از ياد نرود.


برچسب‌ها: کاریکلماتور, کاری کلماتور
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در دوشنبه ششم خرداد ۱۳۹۲  |
 نقدی بر کتاب تذکره ی شعرای اصفهان (اثر مصطفی هادوی ـ شهیر اصفهانی)

نقدی بر کتاب تذکره ی شعرای اصفهان

(اثر استاد مصطفی هادوی ـ شهیر اصفهانی)

دوستان عزيزم:

در اين قسمت ـ همانگونه كه بسياری از شما در پيام‌های خصوصی خود خواسته بوديد، و با عرض پوزش از محضر شاعر گرامی جناب آقای مصطفی هادوی (شهير اصفهانی) ـ پاره‌ای از ايراد و اشكال‌های كتاب [تذكره‌ی شعرای استان اصفهان] را به عنوان نمونه و به اختصار توضيح خواهم داد:

در كشوری كه روزگاری مهد تمدّن و ادب و فرهنگ بوده است هركس بايد در حدّ توان خود قدمی بردارد و اين كاروان را برای رسيدن به مقصود و مقصدی درخور ياری دهد. بديهی است زحمات جناب هادوی «شهير اصفهانی» بر هيچكس پوشيده نيست و از اين بابت جای بسی تشكر و قدردانی دارد. چنانچه خود در سطر پايانی پيشگفتار كتاب فرموده‌اند:

بر طبع من بلند خيالان روزگار         رحمت از‌ آن كنند كه زحمت كشيده‌ام

و در صفحه‌ی بدون شماره‌ای كه پس از صفحه‌ی 24 آمده است شاعر گرانقدر عندليب اصفهانی فرموده‌اند:

هست چنين تذكره‌ای بی گمان               درخور اقليم هنر اصفهان

اما از سوی ديگر جناب هادوی در آغاز پيشگفتار چنين آورده‌اند:

شاعران را گر هدف روشنگری است        شاعری‌ دنباله پيغمبری است

آری، با اينكه گفتن و شنيدن حرف حق تلخ است اما در تتبّعات علمی هيچ ملاحظه و مصلحتی نبايد مانع روشنگری شود. پس با ادای احترام خدمت ايشان و تنها به هدف خدمت و با استعانت از درگاه خداوند يكتا سعی خواهم نمود تا نسبت به آنچه ممكن است در چاپ‌‌های بعد مورد عنايت و استفاده قرار گيرد، مطالبی را عرض نمايم:

همگان آگاهند كه هر نقدی دو جنبه‌ی مثبت و منفی دارد. از نقطه‌نظر جنبه‌ها‌ی مثبت، اهتمام شاعر باتجربه و زحمت كشيده در پرداختن به كاری بزرگ، بر صاحبان نظر پوشيده نيست و كسی نمی‌خواهد و نمی‌تواند مانع تابش خورشيد شود. اما آنچه مرا واداشت تا خلاصه‌ی نقد نامه‌ای را كه بيش از دو سالی از تهيه مطالب آن می‌گذرد انتشار دهم درخواست بعضی از دوستان بود كه از طريق پيام‌های خصوصی در مجله اينترنتی اينجانب به نام «مجله ادبی سكستانت» درخواست انجام آن را داشتند.

پيش از اين در طی مسير قزوين ـ اصفهان با آقای دكتر... و همسر ايشان كه از جمله شعراى اصفهان هستند، آشنايی مختصری فراهم آمد و سرانجام صحبت به [تذكره‌ی شعرای استان اصفهان] رسيد و اينكه صفحه‌ای از اين كتاب نيز به ايشان اختصاص يافته و هنگامی كه از نقدنامه اينجانب باخبر شدند با اصرار تمام و با تعصبی كه نسبت به استاد خود داشتند از من خواستند تا از انتشار آن خودداری نمايم. هرچند ديگر هرگز بين ما ملاقاتی حاصل نيامد اما به احترام درخواست ايشان يادداشت‌هايم را در صندوق بايگانی قرار داده و به بوته‌ی فراموشی سپردم.

اخيراً و بر حسب تصادف در فضای اينترنتی به مطلبی برخوردم كه در باره‌ی تجديد چاپ كتاب [تذكره‌ی شعرای استان اصفهان] سخنی به ميان آمده بود. پيام‌های اينترنتی رد و بدل شد و تعدادی از دوستان علاقمند، در پيام‌های خصوصی به اصرار از من خواستند تا برای استفاده در چاپ‌های بعد و به منظور كمك به رفع ايرادهای كتاب، نقد خود را انتشار دهم.

من نيز حيفم آمد تا حاصل ماه‌ها زحمت خود را كه صرف بررسی و تصحيح اين اثر نموده‌ام در كنج فراموشی رها سازم. در اين مدت مدام با وجدان خود در جدال بودم كه چه خوب می‌شد اگر كتابی در اين حجم و در تيراژ 3000 جلد آن‌همه ايراد و اشكال را در خود نداشت.

نبايد فراموش كرد كه اين اثر در شهر هنرپرور اصفهان [بچاپ] رسيده است. جايی كه بنا به اظهار خود جناب آقای هادوی (در مقدمه‌ی كتاب) مهد هنر و ادب در جهان است!

در صفحه‌ی 417 در وصف اصفهان فرموده‌اند:

يك جهان ذوق و هنر در تو عيان                بر هنرهای تو می بالد جهان

بنابراين آيا بهتر نبود نگارنده‌ی خوش ذوق و خوش‌قلم ـ كه بی شك عشق و ايمانشان موجب گرديده تا عمر گرانمايه را مصروف راه ادب و فرهنگ نمايند ـ با اندكی صرف وقت بيشتر و بهره‌گيری از دستيارانی تيزهوش و كارآمد، اثر ماندگار خود را از آنهمه عيب و ايراد بری می ساختند؟!

ايشان خود فرموده‌اند:"دست من هرجا رسد تبليغ دانش می كنم"

حقيقت اينكه اواخر سال 1385 بود كه برحسب تصادف كتاب تذكره‌ی شعرای استان اصفهان را ديدم؛ حدود هشتصد صفحه كاغذ گلاسه‌ی نفيس كه طبعاَ بر حجم و وزن كتاب می‌افزود و كاری يكّه و يگانه را نويد می‌داد ـ از آنجا كه خود نيز دستی بر قلم دارم ـ مشتاقانه آنرا خريدم و با ذوق و شوق فراوان راهی خانه شدم تا ساعتی از عمر را به‌ مطالعه‌ی آن سپری سازم.

مطابق معمول کتاب را ورقی زدم و در همان نگاه اول، بی‌سليقه‌گی و شتابزدگی در تهيه‌ی اثر،  از ميزان ذوق و شوق و علاقه‌ام كاست. حيفم آمد از كاغذی كه در زير اين چاپ ناموزون از ميان رفته بود.

به تيزهوشی جناب هادوی پی بردم، زيرا بر جلد كتاب بجای عنوان مؤلف نوشته بودند:"به اهتمام ..."

واضح است بدون آنكه ما بين مطالب و محتوای كتاب انس و الفتی برقرار گردد، آنچه از اين سو و آنسو گرد آمده بود را به دست ـ ماشين‌نويس ـ ‌ناشی‌ سپرده‌اند و طبعاً حاصل كار چيزی غير از اين از ‌آب درنيامد! پس هوشمندانه در می یابیم که تأليفی در كار نيست.

صاحب اثر در سطر دوازدهم مقدمه تأكيد فرموده‌اند كه :«نگارنده را سعی بر اين مبذول گشته كه از جای‌جای استان هنرخيز اصفهان، آثار ارسالی را تهيه و تنظيم نمايد و ...»

با نظری اجمالی مشهود است كه در تمام قسمت‌های كتاب از دقّت نظر در نوشتن مطالب و تنظيم آن خبری نيست.

در صفحه‌ی 6 تأسيس انجمن حافظ سال 1357 قيد شده اما در صفحه‌ی 16 آمده:"روزی از روزهای بهار سال 1358 ... بارقه‌ی تأسيس انجمنی بنام... حافظ در ذهنمان جوانه زد." دو سطر پايين‌تر در آغاز بند بعد آورده‌اند:"امروز 24 سال از آغاز..."

24 سال پس از سال 1358 می شود سال 1382 يعنی [نگارنده] يك سال پس از تاريخ انتشار كتاب اين متن را نوشته است. (لطفاً دقّت كنيد به كلمه‌ی نگارنده به معنی نگارگر! كسی كه قلم بدست می گيرد نگارگريست كه بايد ظرائف و دقايق امر را درنظر داشته باشد.)

بديهی است اينگونه اشتباهات از اعتبار و ارزش اثر می كاهد و ايمان و اعتماد خواننده را نسبت به اصالت آن از بين می برد. هنوز يك نسل از تأسيس اين انجمن نگذشته، يك سال اشتباه! آنهم از سوی سرپرست انجمن؟!! آنوقت هزارسال ديگر محققی كه می خواهد تاريخ تأسيس اين انجمن و مدت بقای آن‌را ـ كه به تعبير نويسنده (درسطر 10 از صفحه‌ی 16) "آغازی بود برای يك حركت عظيم فرهنگی"ـ  در تحقيق خود بیاورد چه تكليفی خواهد داشت؟!

در صفحه‌ی 411 سطر 6 در باره‌ی خود نوشته‌اند:"در كنكور سراسری كشور با رتبه‌ی عالی به دانشسرای عالی تهران راه يافتم." همه می دانيم حتی تا سال 1350 كه اينجانب تحصيلات متوسطه را به پايان بردم هنوز از كنكور سراسری خبری نبود. امتحانات كنكور دانشگاه‌ها جداگانه انجام می گرفت و برای هريك ثبت نامی جداگانه لازم بود. با اين حساب حق داريم ايمانمان را نسبت به اصالت و صحت بقيه‌ی مطالب از دست بدهيم.

در صفحه‌ی 25 آمده:"احمد آبشاری در سال 1318 ..." معلوم نيست سال هجری قمری منظور نظر بوده يا شمسی؟! در تمام كتاب از اين تاريخ‌های نامعلوم فراوان به چشم می خورد.

در همين صفحه سال تولد شاعر معاصر خانم الهی قمشه‌ای، محل تولد و ميزان تحصيلات و اطلاعات كليدی ديگر كه برای ثبت و ضبط در تاريخ ادبیات ضروری است مورد عنايت قرار نگرفته و معلوم نيست آيا ايشان فرزند همان شيخ محی الدين مهدی الهی قمشه‌ای است يا كسی ديگر و نام پدرش چيست و چه نسبتی با دكتر الهی قمشه‌ای دارد؟! از اين جمله است بسياری موارد مشابه!

چندين بار، بعضی از شاعران در بيش از يك جا معرفی شده‌اند. به عنوان مثال در صفحه‌ی 223 خادم (آقاميرزا احمد صدری مدرس ابهری) و در صفحه‌ی 224 خادم زنجانی (آقاميرزا احمد صدری) ـ كه ظاهراً هر دو بايد يك نفر باشند ـ عينا دارای يك «بيوگرافی» و  يك زندگينامه‌ و يك نمونه شعرند!!!

در صفحه 170 ظاهراً تائب در 1285 به دنيا آمده و در 78 سالگی لب به سرودن شعر گشوده و در 1309 وفات يافته، درحاليكه فاصله‌‌ی تاريخ تولد تا وفات او 24 سال بيشتر نيست. خواننده بايد از نام ماه‌های ذيحجه و اسفند به سال قمری و شمسی هريك پی ببرد و تازه برای تبديل آنها، دست به محاسبه بزند.

و يا

در يك نگاه معلوم است كه اصول نگارش صحيح در سرتاسر كتاب رعايت نگرديده است.

يك نكته از اين قبيل را به عنوان نمونه بيان می‌كنم. آغاز هر بند (پاراگراف) بايد فاصله بيشتری از حاشيه ـ حدود يك سانت ـ نسبت به ديگر سطرها داشته باشد...

اصول نگارش نه تنها در مقدمه كتاب به كلی رعايت نگرديده بلكه در قسمت‌های بعد نيز اين نقيصه و بی دقتی های مشابه آن فراوان به چشم می خورد.

البته واضح است كه غالبا اين قبيل ايرادها را به گردن ماشين‌نويس می اندازند كه بحق مطلبی نادرست است، زيرا تأييد نهايی كتاب برای ارسال به چاپخانه با كسی‌ است كه به تكميل آن همّت گماشته است.

در صفحه 3 سطر سيزدهم به اندازه يك كلمه سفيد رها شده است. از اين نمونه در كتاب بسيار است.

در پايان سطر هفدهم همين صفحه كلمه (ايده) و در ابتدای سطر هيجدهم دنباله‌ آن (آل) آمده است كه در جای جای كتاب می توان نمونه‌ی چنين ايرادی را ديد.

بهتر اين بود كه به جای لغت فرانسوی«ايده‌آل» عبارت در «حد كمال» به كار می‌رفت. نبايد فراموش كنيم كه جامعه، از اديبان خود انتظاری متفاوت دارد. اديبان سرمشق‌اند برای ديگران!!

البته بكارگيری لغات بيگانه ـ هرجا ضرورت يابد ـ بايد در داخل «» قرار گيرد.

ایكاش اشكال به اين‌گونه ايرادها ـ كه در سرتاسر كتـاب مرتّباً به چـشم می خورد ـ ختم می شد.

هرچند اگر آن همه عيب و ايراد را نداشت بر اعتبار و ارزش كتاب و مؤلف ـ هر دو ـ می افزود. عيب و ايرادهايی كه از نظر حروف نگاری، ويراستاری، يك دستی نوشته‌ها، و ...، روح انسان حساس و خورده بين را می‌آزارد. بسيار ساده بود اگر امور تايپ و صفحه‌آرايی و تنظيم مطالب و ...، به شخصی خبره و كاردان سپرده می شد و در نهايت كار تمام شده زير نظر تيزبين صاحب اثر و ديد خورده‌بين شخصی ديگر و با دقت لازم به تأييد نهايی می رسيد.

از تمام اينها گذشته مهمترين مطلبی كه بايد در باره معرفی شعرا عنوان نمود آنكه «بيوگرافی» تهيه شده توسط اشخاص و خود شعرا، عيناً در كتاب درج گرديده و به همين دليل متن از يكدستی و يكنواختی و روانی لازم بی بهره است و مهمتر آنكه درجه ادبی و هنری شاعران مورد رعايت و عنايت قرار نگرفته. مثلاً برای معرفی شاعری چند صفحه فضا اختصاص يافته در حاليكه شاعری ديگر، تنها در چند سطر معرفی گرديده و يا، برای نمونه‌ی شعر يك شاعر، فضای چند بيت و برای ديگری حتی چند صفحه اختصاص يافته است. يعنی كتاب، خواسته يا ناخواسته دچار نوعی بی عدالتی است!

در قسمت مقدمه (ص 1) سطر چهارم عبارت "به قلم مصطفی هادوی شهير اصفهانی شاعر و نويسنده معاصر" توضيحی كاملا اضافی است زيرا مقدمه با نام و عنوان مصطفی هادوی «شهير اصفهانی» پايان يافته است. اين سطر حالت تبليغ به خود گرفته و برازنده‌ی كاری ادبی نيست، بويژه آنكه در قسمت‌های ديگر نيز اين تأكيد، مؤكداًَ به چشم می‌خورد.

آقای هادوی (شهير اصفهانی) 8 صفحه از كتاب را به خود اختصاص داده‌اند در حاليكه به هاتف اصفهانی معروفترين شاعر سبك دوره بازگشت ادبی، كليم كاشانی و كمال‌الدين اصفهانی و بسياری شاعران متقدم و نامدار مانند صائب، مجمر و ديگران هر يك تنها يك صفحه و گاهی كمتر!

در سرتاسر كتاب به هيچ شاعری ـ اعم از متقدم و متأخر ـ هشت صفحه اختصاص نيافته است!

دوستی می گفت آدم حق دارد در كتاب خودش هرچه می خواهد بنويسد...

گفتم اگر كتاب «منوگرافی» يا شرح حال بود آری! اما اين كتاب متعلق به تمام شعرای اصفهان است. حتی شاعرانی كه از قلم افتاده‌اند اما باز هم در آن سهيم‌اند...

در بين صفحات شماره‌دار، صفحه‌های بی شماره به دفعات اضافه گرديده است. بعنوان نمونه بين صفحه‌ی 150 و 151 هفت صفحه بدون شماره اضافه گرديده اين كارِ نامأنوس و ناموزون حاكی از بی سليقگی، شتابزدگی و كم دقتی است. چنين خطايی را هرگز در طی پنجاه سال حشر و نشر با كتاب در هيچ كتاب ديگری نديده‌ام هرچند اگر می ديدم باز هم مجوّزی موجّه بشمار نمی آمد.

صفحه‌ی بی شماره‌ی ماقبل 151، نيمی از صفحه سفيد و بلاتكليف است.

و در صفحه 180 سال تولد قمری و سال وفات شمسی است.

در صفحه‌ی بدون شماره پس از صفحه‌ی 185 در شعر آقای جزايری در بيت دوم [اِی] منادا به كلمه‌ی [ريشه] چسبيده و در بيت چهارم نيز همين اشتباه رخ داده و [اِی] منادا به كلمه‌ی [ديده] چسبيده و (ای) خوانده می‌شود که برای خواننده‌ی آگاه كار خواندن را مشكل ساخته و برای خواننده‌ی مبتدی مفهوم و وزن شعر را ساقط نموده و مهمتر آنكه كار شاعر ضايع گرديده است.

عبارات و تركيبات نامفهوم نيز فروان به چشم می خورد كه از باب نمونه بايد گفت در صفحه‌ی 97 سطر 17 آمده:"استاد الهی قمشه‌ای را در حكمت و ادب ايران بس بارز است."

خلاصه آنكه از صفحه‌ی 138 تا صفحه‌ی 481 تنها در يك بررسی شتابزده بیش از 165 مورد خطا يافته‌ام.

از باب نمونه اشاره می‌كنم به صفحه‌ی 391 كه در آن به‌جای «به ندای پير رندان» عبارت «نه ندای پير رندان» و در صفحه‌ی 481 بيت دوم بجای «دست حاجت» نوشته شده «دست حاجب» و در بيت دوم از صفحه‌ی 325 بجای «هلال» نوشته شده «ملال» كه دل آدم به حال صاحبان اين آثار می‌سوزد و عيار كار را از سكه می‌اندازد؛ و در صفحه‌ی 223 خـادم (آقا ميرزا احمدی صدری مدرس ابهری) و در صفحه‌ی 224 خـادم زنجانی (آقا ميرزا احمد صدری) با يك «بيوگرافی» و نمونه شعر معرفی گرديده كه نمونه هايی از اين دست در يادداشت‌های اينجانب بسيار است. اگر قرار باشد اشكالات و خطاهای اين كتاب [وزين!] را معلوم نمايم حداقل دو ماهی ديگر بايد از عمر گرانمايه را صرف نمايم كه لامحاله مثنوی هفتاد من كاغذ شود. اما اين مشتی بود از خروار!

شايسته است اين نكته را نيز يادآور شوم كه آنچه را گفتم، نشان می دهد كوچكترين لغو و لغزش را ديده‌های تيزبين می بينند و مردم قاضی آثارند و آيندگان بر اديبان خرده می گيرند زيرا از آنان انتظاری متفاوت دارند.

ادب ايجاب می كند تا نگران حال و حوصله خوانندگان محترم نيز باشم. بنابراين الباقی ايراد و اشكال‌ها نزد اينجانب محفوظ است. اميد آنكه اگر روزی كسی دستور تجديد چاپ كتاب را در برنامه‌ی كار خود قرار داد، پيش از هرگونه اقدامی با اينجانب تماس حاصل نمايد.

                                                        به تاريخ اسفندماه 1391

                                                             منصور اعلمی فر



برچسب‌ها: مقاله ای در نقد تذکره ی شعرای استان اصفهان
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در شنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۱  |
 سفرنامه تبریز ـ ارمنستان ـ تبریز(قسمت هفتم)

قسمت هفتم (ارمنستان ـ ایروان)

ساعت 10 صبح بود كه ياسمن خانم ايرانی مقيم ارمنستان ما را به خانه‌ای برد كه بايد برای سه چهار روز آينده مأمن و پناهگاه ما می‌شد.

خانم صاحبخانه از اينكه خانه‌اش را به ما وامی‌گذارند. آشكارا ناراضی بود.

اما شوهرش كه ظاهراً برادر ياسمن بود و به جز زبان ارمنی كلام ديگری نمی دانست به سرعت خانه را مرتب می كرد. وسايل خانه را جمع و جور می نمود و وسايل شخصی شان را در كمدها جای می داد. كمتر از يك‌ساعت منتظر مانديم تا خانه را خالی كردند و تحويلمان دادند. ما بی صبرانه منتظر بوديم تا به محل مورد انتظار پناه ببريم. لحظات به سختی می گذشت. اما هر چه بود گذشت.

سرانجام هر يك با رويی گشاده و بشّاش از دستشويی خارج شدیم و برخوردها نرم و راحت شد. كدام مشكل می تواند تا اين حد اعصاب را زير فشار قرار دهد؟

ساعت از هشت شب می گذشت كه تازه به فكر افتاديم تا از فرصت كوتاه سفر حداكثر بهره را ببريم. از قرار معلوم ساعت 9 شب در ميدان جمهوری كنسرتی برپا می شد كه بايد از آن استفاده می برديم.

ساعت 9 شب در ميدان جمهوری بوديم. جايی كه بیش از نيمی از مردمان حاضر در آن ايرانی بودند.

فاصلۀ خانه تا ميدان جمهوری حدود ده كيلومتر و كرايۀ تاكسی به نظرم خيلی مناسب بود! 600 درام يعنی 2400  تومان برای 5 نفر و يك بچه!

بعضی از تاكسی ها به دليل غيرقانونی بودن اين تعداد زير بار نمی رفتند اما آنها كه شيشه‌هايشان رنگی بود سوار می كردند. امير بايد در قسمت عقب جا می گرفت.

راننده‌‌ها همه ـ از سواری گرفته تا وسايل نقليه عمومی ـ بسيار آرام می راندند و تمام قوانين و اصول را رعايت می كردند. اما در اين چند روز، ديدم راننده‌هايی كه در قانون شكنی و تند و تيز راندن دست راننده‌های تهرانی خودمان را از پشت می بستند. تا آنجا كه می شد فهميد اينها به احتمال قوی ارمنی نبودند.

رانندگی در تهران برای من عذاب اليم است. مهارت و خصلت‌های خاص خودش را می‌طلبد كه منِ دهاتی!! از آن بی بهره‌ام.

آن شب، كنسرت ميدان جمهوری عبارت بود از پخش موزيك و رقص زيبا و ديدنی فواره‌های آب، فواره‌هايی كه مطابق با موسيقی تنظيم می شدند و روح را نوازش می دادند. تمام سختی های سفر با همين دو ساعت جبران شد. به راستی ارزش ديدن داشت. همه خستگی ها به ورطه ی فراموشی رفت و شادی در زير پوستمان دويد. شبی سرشار از نشاط و توأم با حس حيات را تجربه کردیم!!

كسی را با كسی کــاری نبود. هر كس مشغول تماشای فواره‌هايی كه تا ارتفاع زياد بـالا می رفتنـد، بر گِـرد يكديگر می چرخيدند و آنگــاه با حــسی فـروتنـانه فـرو می ريختند.

آن همه زيبايی را كه بیگمان  برای شهرداری ايروان هزينه چندانی دربر نداشت چگونه می توان توصيف كرد. ایكاش می شد به جای شرح آن فضای دلچسب و فراموش‌ نشدنی، فيلم‌هايی را كه از صحنه‌ها برداشته‌ايم در ميان نوشته‌ها گذاشت.

وقتی به خانه رسيديم پاسی از نيمه‌شب، گذشته بود. كرايۀ تاكسی دو هزار درام شد، يعنی تقريباً سه برابر معمول، اما چاره‌ای نبود. راننده ها می دانستند كه ما مجبور به پرداخت اين كرايه‌ايم. البته ناراضی هم نبوديم زیرا باز هم خيلی ارزان‌تر از سواری شخصی بود.

با روحی آرام و اعصابی راحت خوابيديم و خواب‌های خوش به سراغمان آمد.

=======================

ادامه دارد...

|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۱  |
  خاطرات ارمنستان (قسمت ششم)

قسمت ششم

يافتن محلی برای قضای حاجت، شد بلايی كه در تمام طول سفر همراهمان بود و حلاوت سفر را اگر هم وجود می داشت با خود برد. به ياد آن كسی افتادم كه وقتی پرسيده بودند گرسنگی بدتر است يا عاشقی! با آن لهجه شيرين گفته بود:"در اتوبوس واحد تنگت نگرفته تا هر دوتاش يادت بره!"

سه ساعت ديگر رانديم و هر جا رسيديم سراغ توالت را گرفتيم و هيچكس نبود تا كلامی فارسی يا انگليسی بداند. راستی فاصلۀ رويا تا واقعيت چه اندازه است؟! عاقبت به شهر گريس رسيديم. نزديك غروب بود. تقريباً هر كسی که در طول  مسير خيابان زندگی می‌كرد بيرون آمده بود. مردم كنار خيابان، روی تراس‌ها و داخل پنجره‌ها ، همه جا حضور داشتند. اينجا ديگر حتماً كسی يافت می‌شد تا به كمك ما بيايد. پياده شديم. هيچكس زبان نمی‌فهميد. پسری حدوداً دوازده ساله و پرانرژی مشتاق بود تا بداند ما چه می‌خواهيم. مردم دور ما جمع می‌شدند اما ارتباطی برقرار نمی‌شد.

پسرك از ما خواست تا اندكی صبر كنيم. به دو رفت و دفتر مشقش را آورد و به ارمنی گفت بنويس. دفتر را گرفتم و روی كاغذ نوشتم. W.c خانمی آن را خواند اما اين دو حرف برای هيچكدامشان مفهومی‌ نداشت.

دست آخر آقای رضايی كه به استيصال رسيده بود سرپا روی‌ زمين نشست و با ادا و اشاره به آنها فهماند كه ما چه می‌خواهيم، ظاهراً پيش از بقيه همان پسر دوازده ساله فهميد.

دستمان را گرفت و به دنبال خود برد. خانم‌ها منتظر نتيجه داخل ماشين نشسته بودند.

رسيديم پشت در كليسا! اينجا بايد به حاجت خود می‌رسيديم اما مسئول كليسا از باز كردن در خودداری كرد. پسرك نااميد ما را به همراه برد. وارد كوچۀ باريكی شد كه به هشتی وسيعی می‌رسيد. درهای آهنی گاراژها كنار هم صف كشيده بودند. مردم نگاهمان می‌كردند. عده‌ای مرد بالغ بين سی تا چهل سال مشغول بازی بخصوصی بودند. مهره‌هايی را روی ميز جابه جا می‌كردند؛ دور و برشان خيلی شلوغ بود. در آن لحظه با تماشای آن همه آدم بيكار احساس خاصی پيدا كرده بودم. هر چه بود غريبی بود و غربت و ناآشنايی!

پسرك می‌رفت و به دنبالش ما! آقای رضايی نيامده بود. من بودم و دامادم. پسرك از هشتی وارد كوچه‌ای شد كه در وسط آن كاميونتی قديمی پارك شده بود.

پشت كاميونت بچه‌ها مشغول تخليه ادرارشان بودند. پسرك نشانمان داد و به ما تعارف زد.

با وضع عجيبی رو به رو بوديم. پسرك فهميد. اشاره كرد بيا! در بزرگ آهنی را كه با سيمی بسته بود باز كرد. پشت در محوطه ای بود پوشيده از علف‌های هرز بلند! دست راست، سولۀ مخروبه‌ای بود كه آوار در گوشه و كنار آن ريخته بود.

جلو رفتم تا محيط را برانداز كنم. پسرك صدايم زد و با دست پنجره‌ها را نشانم داد. از آنجا ديده می‌شوی! اينجا داخل سوله! همه را با كلام ارمنی می‌گفت ولی اشاره‌ها را می‌فهميدم.

دامادم برای آنكه دلش را نشكسته باشد به داخل رفت. من همراه پسرك برگشتم نزديك در! پسرك خودش هم شلوارش را پايين كشيد و مشغول شد. شايد می‌خواست بگويد چندان هم سخت نيست. چرا اينقدر سخت می‌گيريد. كارش كه تمام شد. دو ورق از دفترش را پاره كرد. به من داد و اشاره كرد بده به آن يكی تا خودش را تميز كند. وقتی دامادم آمد از او پرسيدم چكار كردی؟ گفت كمی ايستادم تا او را نرنجانيده باشيم.

ديگر تا جايی كه بشود از اين مقوله نخواهم گفت. پنج‌ شبانه روزِ ما با همين گرفتاری گذشت. مردم گوشه ی خلوتی از پارك را نشانمان می‌دادند؛ گوشه‌ای كه پر بود از آثار آدميزاد و خيلی عادی می‌گذشتند.

حتی وقتی خانه گرفتيم باز هم بهمین دلیل نمی‌توانستيم مدت زيادی بيرون از خانه بمانيم. زيرا از اين ميان عاقبت يكی نياز پيدا می كرد و بايد برمی‌گشتيم به خانه.

تازه داخل خانه هم نياز داشتی حمامی بگيری تا احساس پاكی داشته باشی. اما از ساعت 1 تا 5 بعداز ظهر آب قطع می‌شد و شب‌ها هم اكثراً از نيمه شب تا صبح آب قطع بود. شبی هشتاد دلار پول داده بوديم برای خانه‌ای حدوداً هفتاد متری كه خيری از آن نمی‌ديديم.

ادامه دارد...

 

|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۱  |
 خاطرات ارمنستان (قسمت پنجم)

خاطرات ارمنستان (قسمت پنجم)

ميدان ورودی زنجان كنار كيوسك نيروی انتظامی محلی مناسب و توأم با حس امنيت برای اقامت يك شبه ی ما بود. سال قبل دو شب در همين محل چادر زديم و خاطرات خوشی را تجربه كرديم. مصاحبۀ صدا و سيمای زنجان برای شبكۀ شما هم از جملۀ آن خاطرات بود.

اما وقتی به تبريز رسيديم در پارك نزديك هتل مرمر مانديم و شب هنگام روی چمن پارك سه چادر برقرار  کردیم و جای دوستان خالی در آن هوای تازه و بهاری‌ شبی خوش را سپری ساختيم.

يك بعد از نيمه شب خوابيديم و ساعت چهار صبح عازم جلفا شدیم و بعد از آن به سوی منطقۀ مرزی نوردوز، تا در اول وقت اداری‌ تشريفات خروج را به پايان ببريم.

بنابر اطلاعاتی كه قبل از سفر گرد آورده بوديم حداكثر معطلی ما برای انجام امور گمركی‌ و ويزا بیش از دو ساعت نبود و فقط باید حدود ده دلار برای صدور بیست و یک روز ویزا بپردازيم. اما شرايط به شكلی ديگر پيش آمد و تا ساعت یک بعد از ظهر پوستمان يكجا كنده شد.

برخورد مأمور گمرك كشور خودمان بسيار بد و زننده بود. وسايل موجود در صندوق عقب را بنحوی بسیار بد ريخت و پاش می‌كرد و می‌گفت من تنها هستم و وقت ندارم بايد عجله كنم.

اين برخوردها ما را بيشتر متقاعد می‌ساخت كه سفر خوبی را تجربه خواهيم كرد. فکر می کردیم حتی برای چند روز  هم شده از اين برخوردهای ‌دور از فرهنگ دیگر خبری نخواهد بود.

به سرزمين رؤياها می‌رويم به ارمنستان كه در وبلاگ‌ها ديده بوديم و به نحوی آن را می‌شناختيم. سفرنامه‌های ديگران را خوانده بوديم و بی‌صبرانه انتظارش را می‌كشيديم.

اما برخلاف تصور ما مأمورين ارمنی، رفتاری ‌به مراتب تندتر داشتند و به راحتی‌ نسبت به ايرانی‌ها پرخاش می‌كردند.

برای كاپوتاژ ماشين و گواهينامه ها حدود 280 هزار تومان داده بوديم؛ هزينه‌های‌ سفر تا مرز به علاوۀ هر نفر چهار هزار درام یعنی معادل 16 هزار تومان برای صدور ویزا و حالا  هم پرداخت 21 هزار درام حق ترانزيت ماشين يا به قولی حق عبور از خاك ارمنستان.

درست مثل بازی پوكر بود. همين كه ورق‌ها را گرفتی‌ و گفتی بله، آرام آرام می‌روی تا تمام موجودی ات را ببازی! راه برگشت بسته است. مگر می‌شود ناگهان تصميم بگيری و خودت را از آن همه اسارت نجات بدهی. باز هم تکرار همان داستان دنبال اين خط را بگير و بيا. تكرار خاطرۀ روزگار نوجوانی، ديوار مدرسه و خطی‌ كه تو را با خود می‌برد. می‌برد به دستشويی مدرسه بی‌هيچ حاصلی اما تو به دنبالش می‌رفتی به اين اميد كه اين بار خط به جای بهتری برسد.

هوا گرم و طاقت‌ها تاق! همه عصبانی اما اميدی مبهم ما را به پيش می‌برد. اگر از اين مرحله بگذريم. كار تمام است. می‌رسيم به سرزمين خوشی‌ها، جايی كه حتی‌ دندان پوسيده هم به درد نمی‌آيد. جايی كه به جای آب، شراب پيشکشت می‌كنند!

جايی كه مردم مهربان انتظار رسيدنت را دارند.

در «هراپراگ» ايرانی‌‌ها تو را برای اجارۀ خانه راهنمايی می‌كنند و برای رفع مشكلاتت قدم بر‌می‌دارند. ميدان جمهوری پر است از ايرانی‌ها و ديگر غم هيچ چيزی را نخواهی داشت. حتی اگر دوست داشتی در همان ميدان يا يكی از پاركها يا كنار خيابان چادر خواهی زد و دور از تمام فشارها زندگی را به پيش خواهی برد.

ساعت از يك بعداز ظهر گذشته بود كه رسيديم به خاك ارمنستان. ناراحت از بابت آن همه پولی كه پرداخته بوديم و فرار از رشوه‌هايی كه افسران ارمنی علناً از ما مطالبه می‌كردند.

تازه فهميديم بايد 20 هزار درام ديگر يعنی تقريباً معادل پنجاه دلار يا به عبارتی نزديك به صد هزار تومان هم برای‌ بيمه ماشين بپردازيم. بيمۀ اجباری كه ما را در برابر حوادث احتمالی تا سقف یک و نیم ميليون درام پوشش مي‌دارد. مسئول بيمه پشت پاكت را به من نشان داد و گفت اگر خطر يا حادثه‌ای ‌پيش آمد با اين شماره تماس بگير و موضوع را بگو و تمام.

خوب ! پس چندان هم بد نبود! ضرری در قبال سودی! باز هم خدا را سپاس كه بيمه همراه و ياور ماست. مشكلی‌نيست. با يك تلفن كار روبه راه می‌شود. اگر طرف، فارسی فهميد كه به فارسی وگرنه به انگليسی به آنها می‌فهمانيم. ارمنی‌ ها حتماً زبانشان «فول» است و بهتر از ما می‌فهمند.

از متصدی بيمه كه اندكی زبان فارسی می‌دانست در  مورد محلی مناسب برای صرف ناهار پرسيدم و او گفت بعد از چهل كيلومتر جای‌ مناسبی برای ‌ناهار پيدا می‌كنی‌.

ساختمان‌های‌ بلند نشانۀ آن محل است. می‌توانی‌ شب را حتی‌ در آن محل بمانی!

با تنی خسته و نزار راهیِ راه سخت و صعب العبور ايروان شديم.

درست است كه می‌دانستيم جاده باريك و پيچ در پيچ است. حتی ‌توصيه شده بود ساعت 9 تا 10 صبح شروع حركتمان باشد تا پيش از غروب آفتاب اين مسير تقريباً 440 كيلومتری را در طی هفت، هشت ساعت طی كنيم اما حالا ساعت حدود سه بعد از ظهر بود و دلهرۀ جاده‌ای‌ ناشناس و غريب! جاده‌ای‌ كه تقريباً هيچ علامتی‌ نداشت. نه خط‌ كشی‌  كنار و وسط جاده و نه علامت‌های‌ راهنما!!

آمديم و نرسيديم. آمديم و نرسيديم. آمديم و نرسيديم. ساعت از چهار و نيم گذشته بود كه بی‌اختيار وارد محوطۀ كارگاهی شدم. جايی كه ظاهراً پس از تكميل، پمپ بنزين و فروشگاه و رستوران و غيره می‌شد.

حاصل دو ساعت رانندگی‌ طی مسافتی برابر پنجاه يا شصت كيلومتر بود. یعنی سرعتی معادل سی کیلومتر در ساعت!

ناهار را همراه آورده بوديم. روز قبل دو تا مرغ را تكه كرده بوديم تا در كمال فراغت جوجه كبابی نوش جان كنيم. تنها از فراغت خبری‌ نبود و گرنه ناهار را هر طور بود صرف كرديم.

برخورد كارگران فقير كارگاه دوستانه و دلچسب بود حتی‌ يكی‌ از آنها برای امير بستنی آورد.

بعد از ناهار يكی دو نفر نياز به دستشويی داشتند. به سراغ كارگران رفتم. برخلاف باور ما هيچكس به غير از  زبان ارمنی و كمی‌ روسی از زبان انگلیسی و فارسی چیزی نمی‌دانست.

به هر زحمتی بود فهمانديم كه توالت را به ما نشان بدهيد. يكی‌ از آنها كه كمی باهوش‌تر بود فهميد. دست مرا گرفت در حالی كه دو تن از خانم‌ها به همراه من می‌آمدند.

رفت پشت ساختمان، جايی كه قاعدتاً بايد محل توالت باشد. كنار رودخانه سراشيبی نسبتاً تندی وجود داشت كه وقتی‌ از آن پايين می‌رفتی بايد خيلی خوش‌شانس باشی تا پايت را در آثار آدميزاد نگذاری! آنجا را نشانمان داد و رفت.

خوب بيابان بود و چنين وضعی دور از انتظار نبود. ترجيح داديم صبوری پيشه كنيم و به اصطلاح، خودمان را نگه داريم.

سوار بر ماشين آن مكان را پشت سر گذاشتيم.

جايی كه امكان قضای حاجت نباشد! مگر می‌شود در آنجا بيتوته كرد؟!

...

ادامه دارد

|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۱  |
 سفرنامه تبریز ـ ارمنستان ـ تبریز(قسمت چهارم)

سفرنامه تبریز ـ ارمنستان ـ تبریز(قسمت چهارم)

بد نيست در این قسمت خاطره روزی كه برای كاپوتاژ ماشين رفتيم را تعريف كنم.

هنگام ورود به محوطه گمرك واقع در بيست كيلومتری جنوب اصفهان، برای آنكه سرگردان نشويم از دخترم مريم خواستم تا از كيوسك داخل محوطه آدرس قسمت مربوطه را جويا شود. بنا به راهنمايی مردی حدوداً چهل ساله ماشين را در پاركينگ گذاشتيم و به همان كانكس وارد شديم. مردی موقر، خوشرو و بسيار مهربان و با چهره‌ای خندان به ما خوشامد گفت و مدارك ما را گرفت. می‌گويم ما، زيرا من قصد كاپوتاژ ماشينم را داشتم و همچنین گواهينامه بين‌المللی بگيرم و دخترم نيز بايد گواهينامۀ شوهرش را تبديل به بين‌المللی می‌كرد.

کارمند داخل کیوسک چنان خوش برخورد و مهربان بود كه ظرف چند دقيقه شيفته و مسحور او شدم. قيافه‌اش نشان مي‌داد خوزستانی است و لحن كلامش نيز اين حدس را تأييد می‌كرد.

معلوم شد اهل آبادان بوده و وقتی فهميد ما نيز ساكن آبادان بوده‌ايم ابراز علاقۀ بيشتری نمود، جوانی را صدا زد، مدارك را به او داد و تأكيد كرد مواظب باش مدارك گم نشود. از اينها فتوكپی بگير و بيا!

جوان، بيرون از كانكس ما را صدا زد و گفت همراه من بياييد. حدود دو ساعت طول كشيد تا كار به سرانجام رسيد. من متحير مانده بودم كه چه آدم‌های خوبی؟! آيا كاركنان گمرك همگی تا اين حد كار راه‌انداز و مهربان هستند يا اين آقا چون فهميد ما جنگ‌زده خرمشهر هستيم اينقدر هوای ما را نگه‌داشت؟!

از كسی پرسيدم آيا به ما هم كه با خودروی خودمان عازم سفر خارج هستيم 400 دلار تعلق می‌گيرد؟ پيشتر، اين سئوال را از معاون گمرك نيز پرسيده بودم ايشان اظهار بی‌اطلاعی كرده بود و من مشتاق بودم تا چگونگی آن را بدانم. دامادم مدام اطلاعاتی پيدا می‌كرد و به ما خبر می‌داد. ايشان مطمئن بود كه 400 دلار به ما تعلق می‌گيرد.

آقايی كه از او سئوال كرده بودم پس از دقايقی پيشم آمد و گفت آن آقا، آقایی كه پيراهن آبی به تن دارد عازم ارمنستان است، از او بپرسيد.

به سراغش رفتم و در كمال تعجب ديدم آقای رضايی دوست قديمی برادرم، عازم سفر است. خوش و بشی شادمانه و فال نيكِ اين رويارويی!

حالا قرار است با هم و به همراه هم اين سفر را پيش ببريم.

اكنون ما در تبريز و آنها در ميانه‌ی راه‌اند!

ادامه دارد...

|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در یکشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۱  |
 سفرنامه تبریز ـ ارمنستان ـ تبریز(قسمت سوم)

سفرنامه تبریز ـ ارمنستان ـ تبریز(قسمت سوم)

بعد از نوشتن سفرنامه تركيه ديگر از تب و تاب نوشتن سفرنامه در وجودم اثری نيست. آرزو داشتم سه چهار ماهی به هند بروم و سفرنامه‌ای باب طبع فراهم كنم؛ اما شايد اين آرزو هرگز تحقق نپذيرد. آخر نمی‌دانم با 400 دلار ارز دولتی آن هم به قيمت يك هزار و دويست و بیست و شش تومان در خارج از كشور چه می‌توان كرد؟! چند روز می‌توان دوام آورد و به گدايی نيافتاد؟!

پيش از آنكه سهم ارز مسافرتی به چهار صد دلار كاهش يابد، قصد عزيمت كرديم اما پاسپورتهايمان بيش از 4 ماه اعتبار نداشت. بنابراين بايد پاسپورت جديد می‌گرفتيم كه هزينه هر پاسپورت هشتاد هزار تومان شد و ظرف مدت يك هفته به دستمان رسيد. همان روزها بود كه خبر ارز چهار صد دلاری نیز به گوشمان رسيد و خواه ناخواه پيگيری‌های سفر هند متوقف گرديد.

هنوز دستمان به كار نقاشي خانه بند بود كه دخترم مريم همراه دامادم به خانه آمدند و پيشنهاد مسافرت به ارمنستان را دادند. شرايط در مجموع برای چنين سفری مهيا نبود. اما دلشوره‌های پدرانه به سراغم آمد و تا چند شب بعد خواب و آرامم را ربود.  

آنها قصد داشتند با خودروی شخصی عازم سفر شوند. جاده نوردوز به ايروان تا آنجا كه شنيده‌ام و در گوگل بررسی نموده‌ام از جاده چالوس هم باريك‌تر و پرپيچ و خم‌تر است. كشورِ غريب و همه جور احتمال در ذهن پدری بد و خوب روزگار چشیده، بديهی است دلهره زيادی در پی دارد؛ هر چند به دورانديشیِ عزيزان خود اطمينان داشته باشی!

حالا كه مشغول نوشتن اين سطور هستم در پارك شهر تبريز نزديك هتل مرمر رخت اقامت افكنده‌ايم. به اتفاق فرنگيس و خواهرم، منتظر آقامهدی و مريم و امير كوچولوی‌ عزيز!

ديروز صبح سه نفری سفر را آغاز كرديم. روز قبل از آن مدارك مربوط به كاپوتاژ ماشينم را گرفتيم و قرار شد يك ماشين را در پاركينگ نزديك مرز بگذاريم و با يك ماشين، پنج روز و چهارشب را در ارمنستان باشيم و باز در محل مرز به سمت اصفهان ـ ازطريق شمال ـ از دو ماشين استفاده كنيم.

ديروز عصر به زنجان رسيديم. پس از طی600 كيلومتر از اصفهان و در جوار هتل بزرگ زنجان چادر زديم و شبی خوش و فراموش نشدنی را تجربه كرديم. هوا بسيار عالی و از آلودگی‌های اصفهان خبری نبود.

هوا صاف و مطبوع، همراه با سردی دلنشين و فراموش نشدنی!!

امروز صبح فاصلۀ 280 كيلومتری زنجان تبريز را طی كرديم و جای شما خالی ناهار را همراه با نان سنگك داغ و تازه نوش جان نموديم. خواب راحتی رفتيم و باخبر شديم كه دوست برادرم، آقای رضايی هم در راه است.

اكنون منتظر ايشان هستيم به اتفاق همسر و فرزندشان. احتمالاً حالا به زنجان رسيده باشند.

بد نیست زنگی بزنم و سراغشان را بگیرم.

ادامه دارد...

|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۱  |
 گزارشی از خاطرات و دستنوشته های سفر تبریز ـ ارمنستان ـ تبریز
(قسمت اول)

      در زیر این لباس های کاغذی که هریک از ما بر تن داریم کسی یا کسانی زندگی می کنند که بسیاری از آنها را هیچ کس نمی شناسد؛ حتی خود ما نیز با آنها بیگانه ایم، و درست در همان حال که بر انکارشان تلاش می کنیم مجبور به قبول و تحمل و درکشان هستیم. این یعنی خود واقعی مخفی ما که در لایه های زیرین این سرزمین یخ زده مدفون است و ما در این گرگ و میش (ضمیـر ناخودآگاه و خودآگاه) زندگی را با تمام سختی ها و ناهمواری هایش در پس پشت می گذاریم.


                                                                     نیم ساعت پس از نیمه شب

                                                                              1391/1/8

(قسمت دوم)

سفرنامه تبریز ـ ارمنستان ـ تبریز

بيش از پانزده روز از مراجعت ما از سفر ارمنستان می‌گذرد. گرفتاری‌های زندگی و روزمره گی‌ها، يا بهتر بگويم پانزده روز از روزمرگی ها می‌گذرد. پانزده روز از كتاب و قلم و خواندن و نوشتن فاصله گرفته‌ام. اين روزها از جمله روزهای زندگی من نيستند. روزهايی كه استمرار نفس كشيدنی از روی اجبارند.

روزهايی كه حيات نباتی را در پی دارند. بودن و بودن و بودن است و از شدن خبری نيست.

ذره‌ای از توده‌ای گله‌وار! بی‌مقصود، بی‌مقصد، نان خود را خوردن و راه خود را رفتن و راضی بودن!

آدم را آفريده‌اند تا به كار خدا هم كار داشته باشد.

اكنون حق دارم از خودم بپرسم من كی‌ام؟!

دهه شصت را پشت سر می‌گذارم و رو به افق آينده دارم. تاريخی را از سر گذرانده‌ام خوب يا بد، مسلم اينكه متعلق به من است. كسی كه ديگر بايد ثمری داشته باشد. نه برای خود!

...

آيا نوشتن كفايت می‌كند.

به خودم می‌گويم باز هم بهتر است، بهتر از آنچه هستم.

می‌نويسم به اميدی، به اميد فايده‌ای، فايده‌ای برای آنكه چشم می‌گذارد و می‌خواند. خدا را چه ديده‌ای. شايد فايده‌ای داسته باشد.

پس به اميد خدا می‌آغازم گزارش سفر ارمنستان را:

در هر قسمت يادی و خاطره‌ای!

سعی دارم تا ناگفته‌ها را هر چند تلخ و ناخوشايند بازگویم.

در سرتاسر نوشتههای ديگران در باره سفر به ارمنستان آنچه را خود شخصاً به تجربه دريافتم نخوانده‌ام. اميد آنكه به بدبينی متهم نشوم!!

هفتم تیرماه 1391


ادامه دارد

                                                                                                                                                      


برچسب‌ها: سفرنامه تبریز ـ ارمنستان ـ تبریز قسمت اول و دوم
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۱  |
 در احوال شاعری

جانا مپرس ز احوال من مپرس

تنها در این سراچه ی تنها نشسته ام

از کاروان خلق جدا کرده ام حساب

موجم که بر لب دریا نشسته ام

دریای پر تلاطم و طوفان زندگی

بر کشتی شکسته ی دنیا نشسته ام

کوبیده ام به صخره تن و جان خسته را

چشمک زنان به گوشه ی شبها نشسته ام

همچون ستاره ی شبهای بیکسی

بر اوج گنبد مینا نشسته ام

دیگر مپرس ز احوال شاعری

بر عرش عالی اعلا نشسته ام

==============================

تازه سروده ای از منصور اعلمی فر



برچسب‌ها: در احوال شاعری
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۱  |
 یلدا
سلام دوستان

یلدا، میلاد نور و روشنایی و تولد میترا و مسیح
بر شما مبارک

بیش از این حوصله نگارش ندارم. مرا ببخشید!!


برچسب‌ها: یلدا شب
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در پنجشنبه یکم دی ۱۳۹۰  |
 به مناسبت سوم آذر
قصـه‌ی غصـه‌ی من دور و دراز است مپرس
دسـت تقـدیر عـجـب شعـبده باز اسـت مپرس
قصـه‌ی عشـق نوشته اسـت بر ایـن پیشانی
ساز ناکوک به من داده کـه سـاز است مپرس
می نوازد دل و می سـازد و خـوش می شکند
گــاه صـیادِ کـبـوتـــر پی بــاز اســـت مپـرس
دلبــری داده مــرا چــون بــت چــینی غــمّاز
دائما با مـن سـرگــشته به نــاز اسـت مپرس
روز و شب را به هــم آمیــخته نقـاش عجب
گــرد مهـتاب رُخــش زلف دراز است مپرس
قــبـله‌ام گــشـته و مــحــراب خــم ابـروی او
مانـع سجـده و تسـبیـح و نمــاز است مپرس
شیـخ صنعانم و بـرگشته ام از قبله ی خویش
وین سخن نکته‌ی سربسته‌ی رازست مپرس
کرده با عشق مرا چــاره و در بنــد و اسیــر
مات و مبهوت که چون بنده نوازاست مپرس

در تاریخ سوم آذر ماه 1390 سروده‌ام
                                                                به مناسبتی

برچسب‌ها: قصه ی غصه ی من
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در سه شنبه هشتم آذر ۱۳۹۰  |
 پائیز

به هر گل می رسد می بوید این دل

نمـی دانـم که را می جـویـد ایـن دل

بارانی روزهای پائیزی، سرشار از طراوت باد!
برچسب‌ها: پاییز
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در چهارشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۰  |
 من كی‌ام؟! می‌خواهی مرا بشناسی؟

من كی‌ام؟ می‌خواهی مرا بشناسی؟

پس به دنبال من بيا . . .

 

 

من كي‌ام؟ غريبه‌اي از ديار دور. تبعيدي عرش اعلا در زمين.

من كي‌ام؟ بنده اي مفلوك، عـاصي درگاه خدا.

من كي‌ام؟ سرگشته اي حيران.

غريبه‌اي هستم، با پاي پياده از راه دور مي‌آيم.

نامم هرچه هست از تبار رنجـكشيدگانم.

چهل بهار را با چهار تابستان پيوند داده‌ام

                        و در آستانة پائـيز زندگي

                                به فصل سرد زمستان مي‌انديشم.

باور نمي‌كني؟!

               بيش از اين خود را نمي‌شناسم،

بي‌جهت نيست كه خود را غريبه‌اي از ديار دور مي‌دانم؛

من با خويشتنِ خويش نيز بيگانه‌ام.

 

 

تا آنجا كه از پس گرد و غبار زندگي

         چهـره‌ام را مي بينم و گذشـته‌هـاي دور را به ياد مي‌آورم؛

                                    قبري دهان گشود و مرده‌اي متولد شد.

 

هرگز، هراس مردمان را تواني تصوركرد، وقتي با مرده‌اي از قبر رميده روبرو شوند؟

هراس مردمان را از خود اينچنين ديده‌ام.

 

 

بيگانه،

نامي در خور من است.

با پـاي پـياده در كوچه پس‌كوچه‌هاي زنـدگـي به دنبال آشنائـي‌ مي‌گردم؛

اما مگر يك تبعيدي، هـيــچ اميدي براي يافتن آشـنائـي، مي‌تواند داشته باشد؟!

 

 

من راندة بهشت و تبعيدي زمين، زنجيري تمايلات خويشتنم.

راه گم كرده در كويرِ بي‌انتهاي نفسم.

خضري مي‌خواهم تا راه بنمايد و رهائـي بياورد.

. . . بيهودگي، چرخش به‌‌دورِخود، دوري باطل، شب به دنبال روز، و روزي بي‌حاصل، و باز شب.

سال از پيِ سال و قرن از پس قرن، شب همچنان تيره و تاريك، جهل و ظلمت، تمايل و خواهش، هيچ و پوچ . . .

 

 

نـاگـاه، در دل اين شب ظلماني، نسيمي روحبخش، صوتي دلنواز، تلاوتي دلپذير را به گوشِ هوشم رساند:

“ و العصر. ان الانسان لفي خسر. الا الذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر. ”

“ قسم به دوره. قسم به زمان. هر آينه انسان در ضـرر و زيـان است مـگر آنـانكه ايمان آوردند و عـمل صالح پيشه كردند و دست در دامان خدا زدند و صبر را پيشه ساختند. ”

جـامه‌دانم را برمي‌دارم.آهسته و آرام به راه مي‌افتم.

انـدكي به خـود‌آمده‌ام. برمي‌گردم، تا راهِ راست را در پيش گيرم.

راهِ راست انسان بودن تا آدم شدن را.

 احساس مي‌كنم كمي به خود آمده‌ام. اندكي خود را مي‌شناسم.

براي شناخت بيشتر، راه درازي در پيش است و من، در ابـتداي اين راه چگـونه مي‌توانم خود را به شما بشناسانم؟

 

 

آنچه از خود مي‌دانم اينست كه خليفة خدا در زمينم، امانت‌دار بارگراني كه كوه‌ها از پذيرفتنش سر باز زده‌اند، رونده به سوي خداي خويش، سر‌خورده از بيـراهه رفتنها و خوشـحال از راه يافتن.

. . .، خضر همراه من است. جهت را شناخته‌ام. پس ديگر چه باك؟!

با قدمهائـي استوار، راهي را كه در پيش دارم طي خواهم كرد.

ديگر مرده‌اي از قبر رميده نيستم،

                          انساني هستم كه آدم شدن را تجربه مي‌كند.

مي‌روم تا خود را و همزمان‌خداي‌خود را بشناسم.

راستي، من كيستم؟ مي‌خواهي مرا بشناسي؟

پس

 با من

             بيا !

 . . .

=========================================

برگرفته از كتاب عشق و زندگی/ اثر منصور اعلمی‌فر

 


برچسب‌ها: من كی‌ام می‌خواهی مرا بشناسی
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در جمعه یازدهم شهریور ۱۳۹۰  |
 در ماتم زاينده‌رود و وضع شهر اصفهان

 

من‌كه روزگار نوجوانی خود را به تماشای زيبايی‌های بی‌بديل اين رودخانه گذرانده‌ام و از آن خاطرات فراموش ناشدنی دارم اكنون ساعت‌ها در كنار آن می‌نشينم و به حال نزار آن می‌گريم. اطمينان دارم اگر اين رودخانه در هركجای ديگر دنيا بود اينچنين به حال خود رها نمی‌شد. شعر زير حاصل غصه‌ها و دلسوزی‌های بی‌حاصل اينجانب است كه نه توانی در چنته دارم و نه چاره‌ای برای جبران اين خسارت بزرگ!

ناگفته نماند حدود بيست بيت از شعر خويش را شخصاً حذف نموده‌ام تا آنها كه كوچكترين مسئوليتی در قبال اين مرده رود احساس نمی‌كنند خاطر خطيرشان آزرده نشود.

بگذار شعر من انسجام خويش را از دست بدهد.

     در شعر ديگری پيشنهاد داده‌ام تا مردم همه، روزی گرداگرد رودخانه‌ی در حال احتضار حاضر شوند و آنقدر بگريند تا با اشك خود اين مايه‌‌ی حيات و زيبايی شهر را از مرگ حتمی نجات بخشند. ...

پيرمرد مهربان شهر ما

روز و شب دارد هزاران غصه‌ها

غصه‌ی زاینده‌رود مرده را   

مردمان خسته‌ی افسرده را

غصه‌ی بی‌خانمانی، گشنگی

بی‌نشاطی، خستگی، دلمردگی

شهر ما خود پایگاه غصه است

غصه ما را اینچنین افسرده است

غصه باید خورد بر هر گوشه‌ای

وه که ما را نیست دیگر توشه‌ای

غصه‌ي زاينده‌رود خشك را

كين چنين افتاده در دام بلا

 رود زنده زندگي مي‌آورد

زنده‌رود ما چرا مي‌پژمرد

بر لبش آبي ندارد، تشنه‌كام

مرده‌گير اين رود را، ختم كلام

غصه دارم، شهر من بي‌صاحب است

موشها در جوي‌ها، سرمست مست

در ميان چارباغ بي‌نوا

صف به صف بيني سپاه موش را

موش‌هاي چاق و چلّه، شادِ شاد

فارغ از هر زنده باد و مرده باد

گر سوي ميدان روي، نقش جهان

خسته مي‌بيني نگاه مردمان

از گراني پشت مردم خم شده

نان خشك پير ما هم كم شده

نيست جنب و جوش در بازار شهر

كرده با ما زندگي اينگونه قهر

هست پلهاي فراوان، رود خشك

بو فراوان هست جاي عود و مشك

بوي گند فاضلاب اصفهان

هست بي‌همتا در اقصاي جهان

برج مردآويج را بو خسته كرد

نيست در سر هيچ جز جاپاي درد

شرق را گويند روشن‌دشت، واي

 بوي بد بي‌حد نشسته در سراي

در شمال شهر بو بيداد كرد

كودكم از بوي بد فرياد كرد

كشتزار خشك را حاصل كجاست

پس چه كس مسئول درد شهر ماست

 

پل فراوان سبز مي‌گردد مدام

همچو زخمي بدتر از زخم جذام

اين چه تدبيري است حيران مانده‌ام

خسته‌ام بس در خيابان رانده‌ام

در « گلستان» پل چو آمد سخت شد

سخت‌تر شد بهر مردم، رفت و شد

رويِ« جابر» پل درآمد چون زگيل

واره را با فيل بسته جاي بيل

شهر را با سنگ پر كردن چه سود

خود مگر اين شهر قبر مرده بود

گر زتاريخش بگويم صدهزار

گفته‌ام هيچ است نزد بيشمار

...

روز اول اصفهان جايي نبود

در محل شهر مأوايي نبود

زنده رودي بود و دشتي سبز رنگ

خود طبيعت شاد شد زين آب و رنگ

چشمه‌اي جوشان چو آب زندگي

سرزميني پاك بهر بندگي

كوه و دشت و رود يكجا جمع بود

هر كسي مي‌ديد آن را مي‌ستود

اين محيط امن شد شهري وسيع

بوالعجب شهري و فرهنگي بديع

حال بنگر حال و روز شهر را

رود بي‌آب طبيعت قهر را

رود خشك مبتلاي جوع را

خود زند طعنه « شنا ممنوع » را

Image Hosted by Free Picture Hosting at www.iranxm.com

شب كوير آمد شبيخون زد به شهر

شهرداری كو مگر كوبد به قهر

باغباني كو كه از گِل گُل كند

آب كو تا پاي پل غُلغُل كند

-------------------------

پ ن: پيشنهاد مي‌كنم يك روز به نام روز جهاني زاينده رود نامگذاري شود.

=========================================

برگرفته از مجموعه اشعار اصفهان نصف جهان/ اثر منصور اعلمی‌فر


برچسب‌ها: در ماتم زاینده رودزاینده رود
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در شنبه هجدهم تیر ۱۳۹۰  |
 دل سپردن

دل سپردن

 

كدامين قطره خواهى شد؟!

كدامين قطره خواهى بود؟!

آن قـطــره

كه در خود شد

فرو خشكيد!

يا آن كو

كه بي‌خود شد

به دريا رفت و دريا شد

                                               به عشق ديگرى سر داد 

                                                  مانا شد!!

كدامين قطره خواهى بود؟!

كدامين قطره خواهى شد؟!


===================

برگرفته از مجموعه اشعار دريای مواج/ اثر منصور اعلمی‌فر


برچسب‌ها: دل سپردن
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در پنجشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۰  |
 به مناسبت روز معلم (تقدیم به تمام معلمان راستین)

معلّم

 

 

در اين دوران ظلمانى و پُرسوز

چه بايد گفت جز حرفى جگرسوز

زمين از آسمان دور است بسيار

هوا آلوده شبها تيره و تار

ز هم دورند مردم، آشنا نيست

ميان مردمان ميل جداييست

به هر در مى‌زنى يارى نباشد

كسى را با كسى كارى نباشد

بشر وا مانده از فرهنگ پاكش

نمى‌آيد خبر، غير از هلاكش

بشر كز آدميّت بى‌خبر ماند

در اين اوج تمدن در بدر ماند

ستمكارى رواج زندگى شد

تمدن موجب خربندگى شد

در اين شبها كه جز ظلمت، خبر نيست

اميد عافيت بهر بشر نيست

شب تاريك اگر مه برنيايد

ره و بيراهه را چون آزمايد؟!

در اين شبها كه من دلتنگ نورم

اسير قدرت و در بند زورم

در اين شبها كه مى‌نالم هراسان

ز دست مردم بى دين و ايمان

در اين دوران پر غوغاى تاريك

طناب دار و گردن سخت نزديك

نفس مى‌گيردم راه گلو را

كه مى‌بينم هلاك آرزو را

زبانم الكن و ميلم فراوان

كه تا گويم ز وصف ماه تابان

در اين شبهاى ‌جانسوز زمستان

كه بلبل را نباشد ره به بستان

در اين شبها كه سخت از پا فتادم

بر‌آيد آه و زارى ‌از نهادم

در اين دوران جور و ظلم و نكبت

كه اسكندر كند وصف عدالت

عدالت مى‌خورد بر فرق مظلوم

طنابى‌ مى‌شود بر بيخ حلقوم

مرا اميد مهتاب جهانتاب

نشانده منتظر، وا كرده از خواب

كه تا از آسمان انجم‌افروز

ستاره بركَنم خرسند و پيروز

 

در اين دوران كه دست ظلم ضحاك

جوانان وطن را كرده در خاك

من از مهتاب مى‌گيرم سراغى

كه تا شايد شود روشن چراغى

مرا تا صبحدم همراه باشد

چراغى‌ روشن و آگاه باشد

 

در اين شبهاى ‌جور و ظلمت و زور

بشر محروم، از انديشه وز نور

بهاى‌ صاحب انديشه هيچ است

سر علامه‌گان دستار پيچ است

خرد در جمع قدرت نيست جايش

كسى قائل نشد قدرى برايش

اگر مهتاب گاهى‌ برنيايد!

چه كس واماندگان را ره نمايد؟!

 

معلم ماهتاب سال و ماه است

معلم رهنماى خوب راه است

معلم از سپاه داد برتر

معلم چون نبى، شايد پيمبر

بداد عمر عزيز خويش از دست

بناى ‌جهل را بنياد بشكست

اگر دستم رسد بر دامن روز

ندا سرمى‌دهم با صوت جانسوز:

كه مهتابم معلم بود و خورشيد

به شبهاى‌ سياهم نور پاشيد

معلم شمع شب افروز دوران

بتابد نور تا دارد به كف جان

 

"معلم روشنى‌بخش جهان است

طلايه‌دار صبح جاودان است"

 ===================

برگرفته از مجموعه اشعار چنگ سکوت/ اثر منصور اعلمی‌فر


برچسب‌ها: به مناسبت روز معلم
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در چهارشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۰  |
 در ردّ بهاريّه

پزشكی نازنين كه وجودش را بسيار گرامی می‌دارم دوسه روزی پيش برايم حكايت می‌كرد كه اگر چه شب‌ها تا ساعت ده در مطب حضور دارم اما شبی به ضرورت حضور ميهمانان، بايد زودتر به خانه می‌رفتم؛ بنابراين از  منشی خواستم تا بيمار بدون نوبت نپذيرد...

منشی به داخل آمد و گفت مردی سالخورد اصرار دارد تا حداكثر برای مدت ده دقيقه با من ملاقات داشته باشد...

ـ او را پذيرفتم؛ مردی بود در حدود شصت سال سن و به ظاهر موقر و متين!

پس از ادای احترام و تعارف اظهار داشت شنيده ام با دكتر (...) صميميت و آشنايی داريد!

ـ حدس زدم شايد بيماری كليه دارد يا برای بستگانش توصيه يا سفارشی می‌خواهد

گفت ‌خواهش می‌كنم از دكتر بخواهيد تا يكی از كليه‌های مرا بردارد، ارزانتر هم شد اشكالی ندارد؛ من فقط تعجيل دارم و نيازمند پول...!

دكتر فكر كرده بود كه شايد اين مرد معتاد است و قصد فروش كليه‌اش را دارد...

مبلغی در دست او گذاشته و گفته بود برو مشكلت را حل كن و در فكر فروش كليه هم نباش!

گفت ديدم مرد گريان دست در جيب خود برد؛ فيش حقوقش را بيرون آورد و بمن نشان داد؛ ماهی 460هزار تومان حقوقش بود؛ درحاليكه می‌گريست گفت: دكتر من گدا نيستم و چشم تمنا به هيچكس ندارم. همسرم چند سالی زمين‌گير است. سه دختر دارم كه بزرگترين آنها مدت هيجده ماه است عقد كرده و منتظر است تا جهيزيه‌اش آماده شود؛ ديگر تأخير جايز نيست زيرا دو ديگر نيز به سن ازدواج رسيده‌اند....

...

دكتر وقتی اشك‌های جاری مرا ديد روی برگرداند و به سراغ بيمارش رفت...

در مسير بازگشت به منزل شعر زير را سرودم:

چـرا با تـوسـن شعـرم چـنـيـن شـاداب مـی‌رانم

مـگـر مـن دردِ ايـن بيـچـاره مـردم را نمـی‌دانم

شنيـدم زاوسـتاد خـود حـكايـت‌هـای جـانسـوزی

كـزان پيـوسـته غمـگـينم، سـراسيـمـه پـريشانم

پـزشكـی، حاذقی، پيـری، سراسر پنـد با من گفت

يكـی غمـنامه‌ از مـردی كه اينك سـخت حيرانم

در اين شـب‌هـای طــولانی، شب سـرد زمستانی

بهــاريّـه اگـر گـفـتـم، غـلــط كــردم، پشـيـمـانـم

به دشـت لالـه می‌گـريد ميـان سـوسـن و سنبل

دلـــی آشـفــتـه دارد او، پــزشــك پــاكــدامـانم

ز داغ لالـه خـونين شد دو چشـم نرگس مستـش

كه گـرگ گـرسِـنه آمـد به دشـت و كوهسـارانم

شكوفه كی كند جلوه زمين خشك است و بی‌باران

كـجا بلـبل غـزلـخوان شـد، نبينی گل به بستانم

در اين شـب‌هـای طــولانی، شب سـرد زمستانی

بهــاريّـه اگـر گـفـتـم، غــلـط كــردم، پشـيـمـانـم

شكـسته خـم، سبـو خـالی و ساقی مست لايعقل

خــداونــدا چـه می‌بيـنم، كـجـا رفـتـنـد يــارانم

شـده سـاغـر تـهـی از می، شكسته هفت بند نی

اسيـر ايـن شـب تـيـره، شـب شــام غــريـبـانم

كـجـا انگــور خـواهـد شـد مـی‌ لعـل بدخـشانی

شـود خون‌گـريه‌هـای مـن، مـی لعـل بـدخشانم

در اين شـب‌هـای طــولانی، شب سـرد زمستانی

بهــاريّـه اگـر گـفـتـم، غـلــط كــردم، پشـيـمـانـم

لحـاف كـهنـه‌ی ابـری گـرفـتـه روی خورشيدم

تـن خـسـته، تـك و تنـها، چو مـرغی در بـيابانم

كـويـر گرم و تفـتيـده، ز شن طـوفان شده برپـا

جـرس خامـوش و بانگـی نـز گلـوی سـاربـانانم

چـو طفـلی مـانـده در راهـم، جـدا از دامـن مادر

هـــراسـانـم، اسـيـر حــمـلـه‌ی شـوم كـلاغــانـم

در اين شـب‌هـای طــولانی، شب سـرد زمستانی

بهــاريّـه اگــر گـفـتـم، غـلـط كــردم، پشـيـمـانـم

===================

برگرفته از مجموعه اشعار پراكنده/ اثر منصور اعلمی‌فر


برچسب‌ها: در رد بهاریه
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در دوشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۰  |
 بهاريه

نسيمی‌خوش رسيد از ره خبر از جان‌جان‌آمد

 بسـاط بـزم بـرپـا شـد شــراب ارغــوان آمد

به بـزم دوسـتان امـشب مه نو نغمه خوان آمد

 چمن خندان‌بسوسن‌گفت هلا سرو روان آمد

بهـار آمد بهـار آمد

شكوه سبزه زار آمد

خـرامـان یـار دلجـويم چـو آهـوی چمـان آمد

 دستـش جـام زرينـی به سويم شادمان آمد

چه خندان بـود چشمانش لطيف و مهربان آمد

 غلـط نبـوَد اگـر گـويم كه حـوری ناگهان آمد

بهــار آمـد بهــار آمد

به دشت و لاله زار آمد

بـزد تيـری مـرا بر دل، دل مـن در فغـان آمد

 دوصد جان آمد از تيرش‌كه جان‌جان جان آمد

نگــاهـش مـرهــم دل‌ها طـبيـب مهـربان آمد

 دستـم داد جامـش را دو دستم در ميان آمد

بهـار آمد بهـار آمد

به كوه كوهسار آمد

لبـش بـوسيـدم و گفـتم كه لعـل دُرفشان آمد

 نـدای هـاتـف غـيـبی، مــراد عــاشـقـان آمد

چـو بـاران بهـاری بود فـرود از آسـمان آمد

 بشست انـدوه دل‌ها را چو دريـا بر كران آمد

بهـار آمـد بهـار آمد

شكوفه بی‌شمار آمد

جهان‌شد روضه‌ی‌ رضوان‌چو يارم ازجنان آمد

 الا یـاران بـپـا خيـزيـد كـه پيغـامی عيان آمد

بنـوشـيـد و بنـوشـانيـد كــه مسـتی بی‌امـان آمد

غزل‌گوييد و خوش باشيدكه عشق‌جاودان آمد

بهـار آمد بهـار آمد

بهار ازكوی يار آمد

===================

برگرفته از مجموعه اشعار چنگ سكوت/ اثر منصور اعلمی‌فر


برچسب‌ها: بهاریه
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در پنجشنبه یازدهم فروردین ۱۳۹۰  |
 بربنديد محملها
دوستان عزيزم
از اينكه باز هم سعادت يار شد تا بار ديگر در خدمت شما دوستان مهربان باشم ـ  شما كه در ايام بيماری با پيامهای خصوصی دلگرم كننده‌ی خود مرا ياری داديد و نيرو بخشيديد ـ خداوند يكتا را سپاس می گويم و از شما ياران مهربان بینهايت تشكر می‌نمايم.

شعر زير حاصل ژرف انديشی‌های اينجانب است پيش از انجام عمل كه شوق ديدار يار مرا دچار سرخوشی وصف ناپذيری كرده بود و مرگ را ميوه‌ی شيرين زندگی در نظرم جلوه می‌داد؛ و آنگاه شرح چند لحظه بيهوش شدن و آنچه در آن عوالم بر من مشهود گرديد؛ و اكنون، كه باز با مسئله‌ی پيچيده‌ی زندگی و زنده بودن رو در رويم!

چه سرخوش بودم آن ايام
                          آن ايام بيماری
                                    كه فكر رفتن از دنيا
                                                     مرا مست وصال يار
                                                                          می‌‌فرمود!
از آن شيدايی شيرين
                   چه لذت‌ها
                             نصيبم شد
جنون عشق
           می‌‌بردم به آن وادی
                          كه بوی نافه‌ی زلفش
                                            قرين و همدم دلدار
                                                                می‌‌فرمود
مرا باكی ازين گرداب بی‌حائل
                               ازين امواج بی‌‌پايان
                                               از اين دريای طوفانی
                                                                   دمی در سر نمی‌‌آمد
همه شوق وصال يار
                       با من بود

در اين اثنا
           به‌فكر ديگران بودم
                               به كشتی بادبان بودم
                               هميشه شادمان بودم
                                                     تمنای وصال او
                                                               مرا بر دار می‌‌فرمود
چو بيماری به اوج آمد
بلايا فوج فوج آمد
                      دمی مدهوش بودم من
                      رها از هوش بودم من
                                            در آن دم جذْبه‌‌ی جانان
                                                                  رهَم رهوار می‌‌فرمود

ميان آسمان آبی يكدست
                      ـ چنان آبی كه هرگز
                                            كس نديدستی چنين زيبا و روحانی ـ
عروسك‌ها
            هزاران
                    بل فراوان‌تر از اين تعداد
                                                مرا آواز می‌‌دادند
                                                مرا پرواز می‌‌دادند
و من چون قاصدك خندان
                              سبك
                                    پرواز می‌‌كردم
تمام عرش پر بود از ملايك
                             مرغ‌های سبز پرپرزن
                                          به چهره چون عروسك‌های چينی
                                                                           عين زيبايی!
و من چون قاصدك خندان
                               سبك
                                    پرواز می‌‌كردم
و می‌‌ديدم
           سراب اين سه‌پنجی چرخ را
                                           بنياد بر هيچ است
...

كنون در تندباد بازگشت خويش
                                  [ نامش را سلامت
                                                    خواه بگذاری]
                           چنان چون قاصدك، بی‌‌پر
                                            ز دريا بی‌‌خبر مانده
                                                           به مردابی درافتادم
                                                                        كه از آوای غوكان
                                                                                     درد سر دارم
...

هلا بنگر!
           كنون بی درد بی دردم
                            و سخت افتاده لنگر‌ها
                                                به كف گيرم
                                                           عجب سنگين سنگينم
سراب عمر را
                 بار دگر
                        در پيش رو دارم
حبابی بر سرم شد آسمان
                        تنگ است دنيايم

كجا تا آن جرس فرياد بردارد:
                                    كه بربنديد محمل‌ها
                                                    ره معراج بس دور است!!



برچسب‌ها: بربنديد محمل ها
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در چهارشنبه پانزدهم دی ۱۳۸۹  |
 تشكرنامه ای برای كاركنان بيمارستان قلب شهيد چمران اصفهان

 

 

 

 

به نام خدا

 

دل‌نوشته‌های يك بيمار

 

به‌خاطر تشكر از كاركنان دل‌سوز بيمارستان قلب شهيد چمران اصفهان

 

              شكرگذار خداوند كسی است كه شكر مخلوقش را به‌جای آورد.

 

 

همانطوركه در قرآن كريم آمده كار بسيار نيكويی است قدر خوبی‌‌های ديگران را دانستن و مهربانی آنها را پاس داشتن و برخوردهای نامناسب را فراموش كردن و به بوته‌ی فراموشی سپردن!

دست تقدير عاقبت گذر مرا نيز به بيمارستان قلب شهيد چمران اصفهان انداخت! بر اساس تجربه‌ی بيمارستانهای ديگر بسيار نگران بودم و احساس می‌‌كردم در اين شرايط حساس و پر اضطراب، چگونه بايد تحمل بد رفتاری آنها را داشته باشم.

اما لطف و مرحمت خداوند بزرگ، درسی جديد را به من آموخت تا بدانم كه گفته‌ی:

"به هركجا كه روی آسمان همين رنگ است!" نمي‌تواند همواره درست باشد.

به بيمارستان چمران آمدم تا قلبم را كه مركز تمام علائق و عواطف منست، به دست پزشكان حاذق بسپارم. بيمارانِ منتظر نوبت، اطلاعات خوب و تجارب تلخ خود را برايم بازگو كردند. نوبت آقای دكتر منتظری را دريافت نمودم. صبر و حوصله و آرامش ايشان سختی راه را بر من هموار نمود. پرسش‌های بيشمارم به راستی مرا شرمنده می‌‌ساخت اما ناچار به دانستن پاسخ آنها بودم و متحير ماندم از آنهمه صبر و تحمل ايشان در پاسخ به آنهمه سئوال!!

به هرحال مطابق روال معمول مسيری طی شد و در طی مدت بيست روز داروهای تجويز شده را، بی‌‌امان به كام خويش فرو بردم تا آنكه كارم به بخش آنژيو كشيد.

تمام آنچه را در پيش رو داشتم سرنوشتی محتوم می‌‌دانستم مگر داروهايی كه بر تمام مراكز احساسی، هيجانی، اضطرابی من حمله می‌‌بردند و دلهره‌ها و دغدغه‌های ارزشمندی را كه برای ديگران داشتم نشانه می‌‌رفتند و مرا از شور و حرارت بازداشته و به شكلی ناخوش‌آيند آرام می‌‌ساختند. ضربان قلبِ هميشه بی‌‌تابم ‌شديداً كاهش يافته و به شصت رسيده بود. شور شعر در وجودم می‌‌خشكيد و شكوفه‌های باغ شعرم به سرعت پژمرده می‌‌شد. احساس می‌‌كردم با بسته شدن رگهای قلبم لحظه‌ی پرواز فرا رسيده و وصال معشوق نزديك است. شربتی ترش و شيرين مدام بر مذاق ذهنم فرو می‌‌ريخت و احساسی دوسويه را به ارمغان می‌‌آورد. ميل شديد به رفتن و به فيض وصال نائل آمدن و احساس مسئوليت برای ماندن و به پايان رساندن آنهمه نوشته‌های بی‌‌سرانجام و نيمه تمام! نوشته‌هايی كه حاصل تمام زندگی منست!!

صبح روز دوشنبه بود كه دهليزهای تو در توی بيمارستان قلب چمران مرا به خود می‌‌خواند. دلهره‌ای غريب، دلشوره‌ای عجيب و طاقت‌فرسا را به همراه داشت. بايد در بخش داخلی قلب مردان، بستری و برای آنژيو آماده می‌‌شدم. تمام ماجرا از اينجا آغاز شد:

تا اين مرحله رفتار كاركنان بيمارستان در مجموع خوب و رضايتبخش به نظر می‌‌رسيد. اما وقتی به ايستگاه پرستاری بخش رسيدم خانمی كه او را نمی‌‌شناختم مرا به نام مخاطب قرار داد و با خوشرويی و انرژی فراوان به من و همسرم خوشامد گفت! اين برخورد مناسب و غيرمنتظره به تمام فضای بيمارستان طراوتی تازه بخشيد.

همه می‌‌دانيم كه بيمار نيازمند برخوردهای شاد و انرژی‌‌بخش است.

من نيز مطابق روال هميشگی، به منظور تشكر و تقويت چنين روحيه‌ای از ايشان تشكر كرده و اضافه نمودم كه شغل شريف پزشكی به دليل آنكه دائم درگير بيمار و بيماری است، بسيار سخت و طاقت‌فرساست؛ در اين زمانه‌ی پر از سختی و مشقت، روبه‌رو شدن با بيماری كه خسته و نااميد از راه می‌‌رسد و شايد هم طلبكارانه برخورد می‌‌كند اعصابی پولادين می‌‌خواهد؛ اما پاسخ ايشان چه دلنواز و عالمانه بود و سرشار از مهر و عطوفت! با مهربانی مرا مخاطب قرار داد و با لحنی دلسوز و حاكی از معرفت اظهار داشت:

بيماری كه به ناگاه با اخطاری جدی رو به‌رو شده و از پای افتاده است پا به عرصه بيمارستان می‌گذارد با هزاران اميد و دلهره! آن پيرمرد روستايی كه از راه دور آمده، آن پدر و مادری كه فرزند دلبندشان را برای آنژيو و يا پيوند قلب آورده‌اند، آن مرد جوان يا ميانسال كه فرزندانش بيرون از بيمارستان با چشم گريان انتظار بهبودی عزيزشان را دارند، هر يك خسته از بار هزينه‌های سنگين زندگي، نالان و نااميد، به اميد يافتن راه چاره يا شفايی عاجل، رو به سوی ما كاركنان بيمارستان می‌‌آورند؛ كاركنانی كه بايد در عين نازك‌دلی به وظايف خود آشنا بوده و با رفتار صميمی خود، آنها را  آرام كنند. لبخند گرم و نگاه روح‌نواز ما می‌‌تواند التيام‌بخش دل دردمند ايشان باشد!

ايشان با لحنی مهربان از من پرسيد مگر شما عبادتی بالاتر از خدمت به مردم و به بيماران درمانده سراغ داريد؟!

اينها را پرستارِ رحيمِ بيمارستان قلب شهيد چمران به من آموخت! نگاه اميد‌بخش و چشمان شاد و نگرانش كه بارها لبريز از اشك می‌‌شد و با كلام توانايش، برايمان بازگو كرد؛ در پاسخ به تشكری ساده‌ از سوی من و همسرم!

...

حاصل تفكرات اين ايام را در سروده‌ی زير به تصوير كشيده‌ام:

خــدايــا، اضـطــراب قـلـب دانــا را گــرفتند 

                           بـرای رقـص بـسـمـل قـدرت پــا را گــرفتند

قـفـس پـوسـیـده بــود امـا، طـبـيـبان گـــرامی 

                          به دارو از مـن ايـن فـيـض تمـاشا را گرفتند

نمـی‌‌دانـم كـه قـلـب كُـنـد رفـتـارم ازيــن پـس 

                         بـوَد هـمـراز شعـرم، یـا كــه عنـقـا را گرفتند

نمی‌‌كـوبـد به ‌مشـتی سيـنه‌ام را سخت‌و محكم 

                        شـر و شـور و شـراب جــام مـیـنا را گــرفتند

شـده رام ايـن سـمـنـد تـیـز رای تـيـز پـــرواز

                       تـو گفـتی رخـش رستم، سيف مولا را گرفتند

بـه‌ شـوق پــركـشـیـدن راه رفـتن بسـته می‌‌شد

                       مـسيـحـا دكـتـرانـت بـسـتگــی‌‌هـــا را گــرفتند

به‌ راه حـج شنـيدم سـرزنـش از خـار هجران

                      ولـی در كعـبـه رنـجـیـدم كـه معـنا را گــرفتند

زليخا بـودم و یـوسف مـراد و دوست مقصود 

                      بـه تـرفـنــدی ز مـجـنـون یـاد ليـلا را گــرفتند

به‌ شعری وصف معشوقم مرا خوش بود و حالی

                      تـمـام فكـر و ذكـر و شـعـر و انـشا را گــرفتند

فـروخـشكـیـده رود شـعر و مـن دورم ز دريـا

                      درين حـالت تـو گـويی لطـف دنـیـا را گــرفتند

شش بيت پايانی را پس از آشنايی با ايشان سروده‌ام:

در اين اثنا به‌دست حق چراغی گشت روشن        

                        كـسـی آمــد، كــز او اســرار ايــمـا را گرفتند

رحيـمی بـود، مريم نام و خويَش چون ملايك        

                        ز انـفــاســش دم گــرم مـســیـحــا را گــرفتند

بـه مـن دادنــد و نــوشــيـدم مــثـال آب كـوثــر

                       چـنـان گـويـی غــم دنـیـا و عـقـبا را، گــرفتند

نـگـاه نـازنـیـنـش شعر و احسـاسش غـزل بود       

                        از او پــروانــه‌‌هــا آهـنـگ پـروا را گـــرفتند

امـیـدم روشـن و سرچشـمه‌ی شعرم خروشان        

                       غـــزل‌هـای لـطـیـفـم لـطـف گـرمـا را گـرفتند

خــداونــدا بــه بـــاغ آرزو هـــايــش ثــمــر ده        

                    به‌حقِ جمله خوبانی كه از تو علم اسما را گرفتند

همانطور كه مشهود است در اين شش بيت شور زندگی موج می‌‌زند و اين نيست مگر نقش پرستاری خوش خصال و شايسته‌‌ كه با جان و دل شغل شريف پرستاری را پيشه كرده است!

پيش سلام بودن ايشان را در رفتار كاركنان بخشهای ديگر بيمارستان نيز بارها به تجربه نشستم و از آن پندها آموختم.

حال كه از اين پرستار خوش‌برخورد و مهربان نام بردم شايسته است تا بگويم در تمام روزهايی كه در بيمارستان بودم برخورد نامناسبی از هيچكس مشاهده نكردم. (برخلاف بيمارستان‌های ديگر!)

به ياد دارم روز اول برای گرفتن نوار قلب در محل درمانگاه به اشتباه وارد اتاق رئيس بيمارستان شدم، ايشان با خوشرويی مرا راهنمايی فرمود.

پزشك معالجم آقای دكتر منتظری صبر و بردباری را به من آموخت.

در بخش تست ورزش و اكو تمام كاركنان با صميميت راهنمايی‌‌ام كردند و برخوردی خوش داشتند.

نظافت بيمارستان در مقايسه با بيمارستانهای ديگر در حد مطلوب و قابل قبول بود. چند نقطه فراموش شده را به ايستگاه پرستاری اطلاع دادم و بلافاصله تميز شد.

برای گرفتن نوبت آنژيو آقای زمانی و همكارشان برخوردی بسيار خوب و صميمی داشتند.

در بخش آنژيو تيم پزشكی با پيش سلام بودن خود از نگرانی‌ام كاستند.

آقای زمانی كه پس از آنژيو محل زخم را گرفته و مانع از خونريزی ‌شد مردی دلسوز و مهربان بود كه با گفته‌های خود انرژی فراوانی به من داد.

خانمی جوان در راهرو بخش آنژيو با سلامی گرم، دلهره و تنهايی‌ام را از ميان برد.

چه خصلت خوبی است اين پيش سلام بودن كاركنان بيمارستان چمران!

نگهبانان نيز درحاليكه به دقت مشغول انجام وظيفه بودند اما حرمت ارباب رجوع را در نظر داشتند.

هيچ جا نگاه طلبكارانه‌ای روحم را نيازرد!

...

روزهای بعد جناب آقای دكتر نصر با خوشرويی فراوان نتيجه‌ی آنژيوی مرا بررسی و راهنمايی‌‌های لازم را سخاوتمندانه ابراز داشتند.

تشكر می‌‌كنم از جناب آقای دكتر ميرمحمد صادقی كه صميمانه معاينات لازم را بعمل آورده و مسئوليت عمل قلبم را پذيرا گشتند و به اميد خدا در آينده، دستان هنرمند و شفابخش ايشان را بر قلب خود احساس خواهم كرد.

همچنين از مهربانی‌‌های آقای محمدی، در بخش جراحی قلب سپاس فراوان دارم.

ای‌‌كاش نام تمام آنهايی را كه با رفتار، كردار و گفتار خود مرا مورد لطف خويش قرار دادند می‌‌دانستم و از آنها به نام ياد می‌‌كردم. خدايا مرا ببخش، زيرا نام تمام آنها را كه چنين مهربان و صميمی رفتار می‌كردند نمی‌‌دانم و در اينجا حقشان را فرو گذاردم.

...

رياست محترم بيمارستان قلب شهيد چمران اصفهان، با عرض پوزش از تطويل كلام، بعرض عالی می‌‌رسانم آنچه معروض افتاد بخشی از دغدغه‌هايی بود كه به آن توجه داشتم تا تمام همكاران جنابعالی بدانند مراجعين، بد و خوب اعمال آنها را به قضاوت می‌‌نشينند و همانند من دعاگوی وجود خادمين راستين مردم هستند.

به جنابعالی و به تمام همكارانتان تبريك می‌گويم ؛ از بابت تمام تفاوت‌هايی كه در بيمارستان شما به چشم می‌خورد.

اميدوارم نسبت به تقدير و تشويق كاركنان بويژه آنها كه نقش مهمی در شكل گرفتن اين گزارش داشتند، بذل مرحمت فرموده همگی را مرهون محبت خويش قرار دهيد.

                                                 با دعای خير و تشكر فراوان

                                                        منصور اعلمی‌‌فر


برچسب‌ها: برای كاركنان بيمارستان قلب شهيد چمران اصفهان
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در یکشنبه یازدهم مهر ۱۳۸۹  |
 رفتن به « ادب »

           دانی كه«ادب»چيست؟سه حالت ز بدن

حـــالات بــدن، از آمــدن تـــا رفـتن

            اول «الِفَت» قـامـت محكم چـو عمـود

دنـبال تـلاش و كـار و علـم آمـوختن

            چـون نيـك به اسـرار جـهان پی بردی

تعظـيم كـنی چو «دال» بر خالق فـن

            لايق چـو شـدی برای رفتن به اد«ب»

خوابيده روی كه جان جدا مانده ز تن

===================

برگرفته از مجموعه اشعار چنگ سكوت/ اثر منصور اعلمی‌فر


برچسب‌ها: ادب
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در جمعه نوزدهم شهریور ۱۳۸۹  |
 روزه داری

به مناسبت حلول ماه مبارك رمضان

 

اشعار زير منصوب است به عزيزالله خان شكيبا، كه از شعرای بنام اصفهان بوده و در تمام فنون شعری مهارت داشته است

 

چه خـوش گـفت آن نـادر روزگار

ســر شــاعـــران سـعـدی نـامــدار

" مسلـّم كسـی را بود روزه داشت

كـه بـر بيـنوايان دهـد نـان چـاشت

وگرنه چه حاجت كه زحمت بری

ز خود بازگيری و هم خود خوری"

بـود نـزد یـزدان كـسی روزه گـير

كه احـسان كـند چاشت را بر فقير


برچسب‌ها: روزه داری
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در پنجشنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۸۹  |
 نامه‌ای برای دوستی ناديده

دوست عزيزم ... سلام

از بابت تأخير در ارسال پاسخ مرا ببخشيد! اگر آخرين پست را خوانده باشيد می‌دانيد كه در سفر بودم و دور از نت!

و اما اينكه پرسيده ايد چرا يكمرتبه بفكر ... افتاده‌ام، و در باره‌اش پرسيده‌ام مرا بياد خاطرات دوران كودكيم انداختيد:

هنگاميكه كودكی بيش نبودم و انگشت در دست پدر داشتم؛ در قسمت شمال اصفهان روستاهایی بود كه تماما بنام برخوار خوانده می‌شد. هرچند هركدام، نام خاص خود را داشتند. حبيب آباد، آدرمناباد، دولت آباد، نرمی، لودريجه، گز، خورزوق، و ...

تعزيه های بعضی از اين روستا ها بسيار تماشايی و منحصر به فرد بود. بنابراين گاهی، گذار خانواده به آن طرفها می‌افتاد.

آنروزها كه هنوز خانه ها آپارتمانی نشده بودند و عرصه‌ها و نظرها تا اين حد مبتلا به تنگی و محدوديت نگرديده بودند، اگر از كنار مزرعه‌ای می گذشتيم پدر از مرز كشتزار فاصله می‌گرفت و می‌گفت از روی مرز نبايد رد شد. اين خربوزه‌ها بقدری ترد و شكننده‌اند كه با ضربه‌ی پای ما، در آن دور دست ها ترك خواهند خورد.

خدا بيامرزدشان!!! هم پدر را و هم مردم آن روزگار را و هم خربوزه‌های گرگاب را كه ديگر اثری از هيچكدامشان نيست....

كشاورز آفتاب سوخته وقتی از دور ما را می‌ديد بدون آنكه ما را بشناسد كارش را رها می‌كرد و بسرعت می‌رفت سر وقت بهترين خربوزه و در حاليكه به سمت ما می‌دويد با دستان پينه بسته، چاقويش را از جيب درمی‌آورد در همان حالِ دوان دوان، آنرا قاچ می‌زد تا به ما می‌رسيد؛ روی زمين می‌نشست و با روی خوش و لحن و كلامی مهربان دعوتمان می‌كرد كه:

ـ هوا داغ است بخوريد و به سلامت برويد!

اكنون سالهاست هوس ديدار كسی از تبار آن كشاورز آفتاب‌سوخته مرا بحسرت واداشته و چشم می‌درانم تا شايد در چهره‌ی يكی از فرزندانشان اندكی از آن گذشت، غيرت، زحمت كشی، بی ريايی و مردانگی، و ميل نان حلال خوردن در آفتاب سوزان را بيابم، اما دريغ ...

حالا من مزرعه‌ای ندارم تا خربوزه‌اش را به رهگذری ناشناس، بی هيچ چشمداشتی، خالصانه پيشكش كنم و طعم شيرينش را كه از گلوی ميهمانم پايين می‌رود تا عمق جان به تجربه بنشينم؛ چه باك اگر ناشناسی ناآشنا، كلامی از باغ مرا مزمزه كند و دعا گويان راه خود را در پيش گيرد و برود؟! حتی اگر ميوه‌اش آنچنان كه بايد و شايد شيرين و رسيده نباشد!

...

ضمنا چندين سؤال آخرين پيام خصوصی مرا بی‌جواب گذاشتيد! نمی‌دانم از عمد بوده است يا ...

==============================

پ.ن. دوست عزيز ... به اين اميد كه شايد برای ديگران هم خواندنی باشد. هرچند برای شما روشن‌تر!


برچسب‌ها: نامه‌ای برای دوستی ناديده
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۸۹
 حاصل سفر

سلام بر دوستان عزيز و مهربانم

با عرض پوزش بسيار، از بابت تأخير در انجام وظيفه!!!

در سفر بودم و مشغول ديدار عزيزان گرامی‌‌تر از جان!!

جای شما خالی، خيلی خوش گذشت.

نيمه‌ی دوم سفر، گذارم افتاد به سی كيلومتری ياسوج ـ سپيدان! طرح پرورش ماهی برادرم! برای ماندنی يك روزه رفته بودم اما آنجا را آنقدر زيبا يافتم كه پنج  روز در سكوت محض و آرامبخش آنجا سكنا گزيدم و حضور بيشتر خدا را در دل زيبای طبيعت با تمام وجود به تماشا نشستم.

حاصل تأمل و تفكر در لحظه‌ی غروب و ماندن در آن ظلمات محض توصيف ناشدنی، دلهره‌آميز و رعب‌آور، حس غربت مستولی بر محيطِ ناآشنا و غريب، و در آن لحظات روحانی، ره‌آورد زير است:

اينهمه شعر و شعور

                      اينجا

                          ميان كوه‌ها

                             دور از شهر شلوغ و فارغ از اندوه‌ها

می‌خلد ياد رفيقان

                در تن افكار من

                            ياد ياران، دوستان حاذق و هشيار من

می‌شود خورشيد عالمتاب

                      مخفی پشت كوه

                                 می‌كند غوغا به عالم

                                                  اين غروب پرشكوه

٭ ٭ ٭

رفته نور و جلوه از كوهی‌ نمی‌ماند به جای

ظلمت است و كفر زلفش گشته ما را رهنمای

چشم سر چون بسته شد

                     می‌گردم از بندش رها

                                می‌نمايد چشم دل

                                               پرشورتر

                                                     بس جلوه‌ها

جلوه‌ی نقش و نگار خالق كون و مكان

می برد شاهين فكرم را به سوی آسمان

همچو شاهين

             تشنه كام قوت خود

                              پرمی‌كشم سوی فراز

يا چو زاهد می‌شوم

                   در گوشه‌ای غرق نماز

می‌كـَنم رخت تكلف

                     فارغ از دنيا شوم

                                 فارغ از دنيا و مافيها شوم

٭ ٭ ٭

در دل شب با نوای چشمه‌ای

                        راه می‌يابم بسان تشنه‌ای

می‌روم سويش به صد هول و ولا

                             تا كه دريابم كمی از ماجرا

می‌نشينم پای چشمه

                     آب می‌خواند مرا

                              نغمه‌های چشمه و مهتاب

                                                     می‌ماند مرا

ساز و آواز طبيعت

                  محو خود می‌سازدم

                               همچو ليلی می‌نشيند

                                               نردها می‌بازدم

می‌نوازد گوش هوشم را

                     به شوق و اشتياق

                             گريه‌ها سرمی‌دهم

                                           از ماتم و درد فراق

ناله‌ی نی را به رودم می‌دهد

زآتش خود بر وجودم می‌نهد

من چو مجنون، واله و شيدای او

                                     او

                                       چو ققنوس هزار آواز گو

تار هر سازش هزاران می‌زند

                               ساز خود

                                       در باد و باران می‌زند

نور مهتاب و تلألوهای او

                            نای نی را می‌نشاند در گلو

ساغر می را به دستم می‌دهد

                             وعده‌ی جام الستم می‌دهد

مست می‌گردم چو منصور از ندای حق او

می‌فشاند می به جامم،

                           يار

                                دائم از سبو

======================

از تازه سروده‌های منصور اعلمی‌فر


برچسب‌ها: حاصل سفر
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در پنجشنبه هفتم مرداد ۱۳۸۹  |
 عيدتان مبارك

deborah.mihanblog.com

عيد مبعث بر تمام دوستان مبارك


برچسب‌ها: عید مبعث
|+| نوشته شده توسط منصور اعلمی‌فر در دوشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۸۹  |